سیستم آموزشی کهنه و فرسوده با تبلیغات فرهنگی و جهت دار سیاسی چیزی جز نابودگر استعداد ها و ترویج فردگرایی و کارمند محور بودن و مطیع بودن نیست.
و البته نابودگر خلاقیت
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: مدرسه , درس , نظام آموزشی
نمیدونم چرا هر زمانی که از نظر معنوی خیلی پربار سپری میکنم چند ساعت بعدش با خاک یکسان میشه. مثلا شب قدر گذروندم با تمام اعمال، غسل و خوندن کل دعای جوشن کیبر و تمام سوره ها و نمازش...
و برگشتم خونه روزه رو شکستم!
واقعا عالیه ...
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: معنویت , ظرفیت , گناه
من براشون استیکر آتیش و کلمات مثبت مینویسم تا حمایت کرده باشم. به اونایی که کارشون بهتر و خفن تره به جای استکیر فقط مینویسم مفید بود یا خوب بود. اما بیشتر سعی میکنم دنبال عیب و ایرادی بگردم تا بین اون انبوه کامنت های مثبت که فکر میکنم الکی دادن یه هیت خوبی پخش کنم.
من میخندم، تشویق میکنم و همراهی میکنم اما همش تضاهره ...
اگه قراره من درامد نداشته باشم بهتره هیچکدوم نداشته باشن، فکر میکنم کارمو از میدزدن، دروغ میگن و خودنمایی میکنن که چند تا پروژه برای انجام دادن دارن. بیشترشون دوره فروش یا پکیج فروش هستن و هر استوری میگن که به شما چیزایی یاد میدیم که کسی یاد نداده .
واقعا ؟
خب بگو از کجا مشتری پیدا کردی ؟
تو این حوزه همه چیز به نظرم حول روابط از پیش داشته میچرخه، به همه جا رزومه میفرستید و شانسی یکی میبینه ، شانسی شمارو معرفی میکنند و اگه خوش شانس باشید از قبل آشنایی دارید .
خیلی هاشون از کارمندی به این حوزه اومدن و روابط قبلی و اعتبارشون اینجا کمکشون میکنه .
حالم بهم میخوره وقتی همه دوست دارن بگن از زیر صفر رسیدن به اینجا ...
نمیشه فحش داد ولی دلم میخواد همه این حوزه رو انحصاری کنم و اینا پرت کنم بیرون ،شایدم بیشتر
دست و پاهاشو قطع کنیم تا دیگه نتونن کار کنن و همه پروژه ها مال من بشه :)
اون موقع پولم جمع میشه یه سیستم خوب میخرم تا بتمن آرکام نایت رو بالاخره بتونم تجربه کنم .
این چهره پشت لبخند هاست.
وقتی پول دارم و موفقم حس خوبی دارم، گاهی وقتا هیچکدوم رو ندارم و حس خوبی دارم اما اغلب اوقات از پیشرفت کسی خوشحال نمیشم. مگه دوستای خودم.
وقتی واقعیت رو درباره خودشون میگن بیشتر ارتباط میگیرم تا حرف های انگیزشی تکراری
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: گرافیک , تضاد , سمت تاریک , بتمن آرخام نایت
توی دانشگاه به مناسبت 15 شعبان جشن برگزار کرده بودند . به خاطر اجرای دوستم رفتم ، بعد از زحمت های زیادی که کشیده و تو تنظیم استاد شده اونجا جای خوبی برای نمایش تواناییش . به هر حال نمایش اول رو از دست داده بودم.
مراسم زیاد جالبی نبود ، دختر ها با جیغ و دست همراهی میکردند اما آبی از پسر ها گرم نمیشد . شاید چون وجه جنتل من بودنشان حفظ بشود. بعد بخش های مختلف، صرف بستنی چهار رنگه ای که عمرا جای دیگری انتخابش کنم نوبت اجرای دوستم رسید. البته که اجرای او نبود بلکه اجرای دوستش با تنظیم دوستم بود. جمعیت همراه شد و پسر ها که مثل همیشه با چاشنی حسادت همراهی کمتری داشتند اما دختر ها درخواست اجرا های مکرر میکردند .
در پایان فرصت سوزی من رقم خورد ، خوب شد دوستم رفته بود و ندید چطور تردید میکردم.
مسابقه دوبلاژ آن تایم .
داوطلبان کلا دو نفر بودند و بعید میدانم دیگر هم اجرا شود اما نرفتم ، ترسیدم و فکر کردم خیلی سخت است اما بعد از اتمام متوجه شدم من از راهنما هم بهتر میتواستم سکانس هایی که کاملا مطابق تونایی هایم بودند را اجرا کنم.
خیال کردم بعد از شکست عشقی به خاطر ترس و آن همه ماجرا دیگر یاد گرفته ام ....
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: فرصت سوزی , فرصت ها , ترس
روزی سخنی از دوست نزدیکی شنیدم که برایم جالب آمد . گفت ": کرونا آومد و رفت ، جنگ روسیه و اوکراین شد ، تو ایران اعتراضات شد ، دانشگاه رفتی ، کنکور شد ، رابطه داشتی ... ولی مشکلاتت هنوز همونان ! "
به این موضوع که فکر میکنم برایم خنده دار و عجیب است . به راستی کدامشان درست اند ؟ یک پسر با مشکلات همیگشی یا یک پسر با مشکلات جدید و بروز؟...
تا جایی که یادم است از سن 13-14 سالگی خواسته هایم تغییر نکرده اند . کلیت آرزو ها همانند فقط اسم ها و مدل ها تغییر کردند . یکی دیگر از نزدیکانم تاکید داشت که بیش از حد در گذشته زندگی میکنم و فردی دیگر گفت که بهتر است مثبت نگر باشم و افکار منفی را حمل نکنم .
آنچه که آموختم این است که نیازی نیست حرص نداشته هایم را بخورم اما دروغ چرا ، هنوز هم دلم میخواهد ، دوست دارم بهشان برسم اما نه در 30 و 40 سالگی ، اگر با خودم صادق باشم دیدن یک مرد 30 ساله که به هدفش رسیده است آنچنان برایم رضایت بخش نیست . آن هم چه هدفی ...
هدفی که به سادگی دست هم ترمی ها و دبیرستانی های اطرافم میبینم .
پس واقعا راه حل چیست ...
شاید بهتر است این تفکرات منفی ، نداشتم و نمیتوانم و چرا این طور شد و آنطور شد را کنار بگذارم . با داشته هایم نهایت لذت را ببرم و برای نوشتن قصه بهتری تلاش کنم . به خاطر دانشگاه و ترم جدید وفقه ای طولانی میان برنامه های 15 روزه هم افتاد اما اگر بخواهم برای خود گزارشی تهیه کنم چیز زیادی برای گفتن نیست . مصررانه تلاش میکنم و نمونه کار میسازم ، رابطه هم دچار لغزش عجیبی شده است و مشغول یاد گیری تدوین با داوینچی ریزالو هستم .
هموازه با ذهنم کلنجار داشته ام ودارم که کدام فکر را جذب کنم و کدام را نه ، من میخواهم و قصد دارم بهشان برسم اما چه چیزی را جذب کنم که آنهارا مال من کند ؟
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر ، چیز هایی که تغییر نکردند
شاید اگر بتوانم او را در یک پکیج جمع و جور توصیف کنم بتوانم از عبارت " خود رای احمق " استفاده کنم . کسی که در دورانی از کودکی تنها برای خلاص کردن خودش از بچه ای ساکت و کوچک اورا جلوی ویدئو گیم قرار داد و هربار از بافت مغزمانند معبوبش ایده هایی برای جلو گیری از زیاد بازی کردن او به کار برد .
موجودی که فکر میکند دسته بندی کردن افراد مختلف جامعه کار ساده ای است طوری که دسته ای را لاوبالی و دسته دیگر را سوسول بخواند .به گمانم اگر از تک نفری میخواست مرا بزرگ کند همان چند کلاس نقاشی و ژیمناستیک کودکی هم نصیبم نمیشد . خودبرتر بینی از روی جهل میتواند ویژگی آزاردهنده ای باشد مخصوصا وقتی روی دیگران اثر میگذراد .
دنیای بیرون از مجمتع برایش حکم اوباش خانه را داشت و فکر میکرد اگر از خیابان روبروی در عبور کنم دیگر انسانی دیگر خواهم شد .
از طرفی جهان درون خانه ، بدور از اقوامی که برایم غریبه تر از همسایه ها بودند ، در 4000 کلیومتر آن طرف تر ، اوضاع بیشتر بوی عصر های ساکت ، تاریک و افسرده را میداد. شاید دو یا سه قبیله دیگر ، چند همسایه و دوست برای بازی و یک دوست صمیمی اوضاع را نرمال تر جلوه میدادند .
اغلب اوقات با اسباب بازی ها جهان پیتر جکسون و جورج مارتین را میساختم یا آنکه خودم را درون 128 MB کارت گرافیک کهنه غرق کرده و مشغول تجربیاتی شگفت انگیز میشدم.
بحث اصلی همین است که نه از جهان بیرون آنچنان آموختم و نه از درون آنچنان خوب ...
و این تفکر احمقانه که هرازگاهی سرگرمی های خانه را جمع کنیم یا دوباره پهن کنیم چیزی جر تلف کردن وقت و خراب کردن روز های زیاد نداشت . فقط زمان بود که بر این عقیده غلط حاکم شد و الان همانم که بودم . همچنان روزی یک ساعت سرگرم جهان های دیگر میشوم ، از کسی برای کاری اجازه نمیگیرم و حتی علاقه ای درمیان گذاشتن هیچ اموری هم ندارم .
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: تربیت اشتباه , عقیده غلط , تفکر
نمیدانم...
نمیدانم از یک خواسته خاک خورده بگویم یا یک تجربه تلخ یا یک رویای دور...
تا به امروز هم این وابستگی همچون لجنی چسبناک و زشت گریبان این زندگی را گرفته است . هنوز هم کنار آمدن با یک حماقت متحرک سر جایش هست و همچنان ...
تنها تفاوتش در این است که دیگر شکایتی نیست . زیرا که خواسته ای برای بهتر شدن وجود ندارد .
فقط تلاش ، تفکر و تصور برای خارج شدن و یک دنیای دیگر .
قسمتی که برایم خجالت آور است این است که همچنان درگیر همان خواسته ای هستم که آن روز ها میخواستم ...!
تنها جهت آرزو ها متفاوت شده است .
آنقدر تصمیمات احمقانه گرفته اند که مذهک است اگر بگویم تنها بخش کوچکی از حمافت هایشان را میتوانستد صرف برطرف کردن این خواسته کنند . اما ظاهرا یک موجود لجباز به دیوار رفتن را بیشتر دوست دارد . افسارگسیختگی وضعیت اقتصادی باعث شده است تا ماجراجوی خانگی برای این خواسته مشوش باشد .گویی که انگار زدن یک بانک لازم است تا به چیزی برسد که خیلی ها آنرا راحت تر بدست میاورند .
معمولا چیزی را که خود میخواهید و بدان نمیرسید دست احمق ترین و نالایق ترین افراد به راحتی پیدا میشود .
فکر میکنم این اصل یا قاعده زندگیست، شاید هم قاعده ماجرای من ...
اکنون که این متون نگارش میشوند به صورت مقدماتی رنگ کردن فیلم های خام را آموخته ام . واقعا عجیبست.
مملو از دانش و مهارت ، شاید هم اندکی بیشتر از عده ای اما دریغ از یک پول سیاه درامد .
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: لپتاب , نرسیدن به خواسته ها , حرص , آرزو
شاید قبل تر هم به این موضوع اشاره کرده ام که سفر و تفریح برای ماجراجوی کوچک از صافی های عجیبی عبور داده میشد تاجایی که پختن کباب ، بازی کردن با اقوام و یا گشتن در یک جنگل به همراه یک دوست نیز از غنیمت های بزرگی برایم به حساب می آیند .
بعد ها از این داستان فهمیدم که سفر ، آدم سفر هم میخواد همانطور که آهن ، آهنگر و فیلم کارگردان ...
اما فراتر از سفر کم وکاسته های احمقانه در سبک زندگی بود که برایشان گاه و بیگاه بهانه می آورم . ازین جهت که واقعا چرا آنچه برای مثلا شاهزاده اتفاق افتاد تا این حد متفاوت و مسخره است . اینکه مدام اورا از ریسک و شجاعت بترسنانند و سپس از او انتظار شجاعت داشته باشند .
یا اینکه به او راه رفتن نیاموخته انتظار مدال دوندوگی داشته باشند .
به مراتب احساس میکنم بیرون از دخمه و میان مردم رنگارنگ مدرسه و خیابان و کوچه راحت تر مسائل پیش پا افتاده را آموختم و همچنان می آموزم ، تا نسبت به موجود خود برتر بینی که سودای عالم دهر بودن در ذهن میپروراند .
آنطور که فکر میکنم این خود شاهزاده بود که فهمید و میفهمید چه بگوید و چه رفتار کند و این از بابتی برایم آزاردهنده و احمقانست . رفتار های ساده ای که به راحتی میتوانستند زودتر فراگرفته شوند و اکنون با تجربه های دیداری و شنیداری ایجاد میشوند.
چیز هایی که برایم تغییر نکرده اند همان خط آخر است ...
هنوز هم به دنبال تنهایی بدون احساس تنهایی میگردم ...
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: درک کردن , نوجوانان , تربیت غلط , تنهایی
شاید اگر یک روش احمقانه برای کسی احمقانه به نظر نرسد آنقدر آنرا تکرار میکند تا روزی که به این نتیجه برسد روش های مثلا نجات بخش فایده ای جز اتلاف وقت ندارند .
موضوعی که به زندگی ماجراجوی کوچک طوری گره خورده بود گویی مشغول ترک اعتیاد نوجوانی با بستن او تخت هستند . یک روز کامبیوتر خراب میشود ، روز بعد بسته میشود یا اینگه گاهی برایش محدودیت تایین میکنند .
روش های احمقانه ای که 13 سالگی را به مانند باور های مجلی خود "13" شوم و تلخ کرده بود . این روش ها از آن جهت بی فایده و اعصاب خرد کن بودند که هیچ استمرار و پیوستگی درشان دیده نمیشد . از اهالی دخمه که به زور میخواستند با تو دوست شوند درحالی که نسبتشان در تضاد با یک رفیق معمولی بود تا فردی خودکامه و احمق که فکر میکرد پیامبری از جهان دیگرست .
محدود کردن لپتاب به دو ساعت استفاده ، نصب نشدن برنامه ای بدون رمز admin و همدوره و با دورانی که این یادداشت هارا مینوشتم (سال 91 تا 93 یا 94 ) شاید چیزی جز تلخ کردن یک دوره انزوا و گوشه گیری برای مثلا شاهزاده نداشت ...
هنوز هم اهل بازی های ویدئویی هستم ، هرچقدر که بخواهم فیلم و سریال نگاه میکنم و حالم از اینکه کسی از اهالی اطرافیانم مخصوصا عامل این محدویدت ها در کارم سرک بکشد بهم میخورد ....
نکته جالبش این است که هنوز هم این روش تکراری و ناموفق را روی دیگران اجرا میکند . نهایتش عقده های روی هم تلنبار شده و نگاه های حسرت آمیز به دیگرانی در کلبه های دیگرست ، اینکه یک احمق آنجا نیست .
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: محدودیت , رمز گذاشتن روی لپتاب , اجازه نداشتن
در عمق فکرم شاید دلیل کوچکی نهفته باشد . شاید آنها مرا به خاطر حرف های اغلب بامزه ام یا چهره ام دوست دارند ، شاید هم اشتراکات ماست که باعث میشود زنگ های تفریح پیش هم باشیم ، شاید هم ...
تاجایی که در ذهن ماجراجوی کوچک میگذرد او همیشه گوشه گیر و تنها ، مضطرب از نتیجه کار کنجی مینشست تا موقعیت ها برایش پیش بیایند . اگر علی اکبر آقا میری آن روز به او گفت " با من دوست میشی؟ " شاید از سر این بود که یک کودک تنها و تازه وارد گزینه امن تری برای چیدن یک رابطه است تا یک شیطان ناطق عقب کلاس...
آن چنان یادم نمی آید که مثلا شاهزاده خانه ای بزرگ و زندگی باشکوهی داشته باشد . فقط اسمیست که تنهایی را یدک میکشد، آن هم نه از نوع قشنگش...
شاید شیوه حرف زدنم آنهارا جذب میکند ، اینکه قواعد را میکشنم و آنطور که بخوهم واژگان را میچینم می آفرینم، با اینکه میدانم صدایم میان جمعیت گم میشود . گاه و بیگاه احساس میکنم کسی نمیشنود . اما معاشرت با افراد ساکت و درونگرا برایم راحت تر است ، احساس میکنم انرژی بچه های پرشور و شیطان مرا میبلعد .
استعداد ورزشی خاصی ندارم پس انتظار ندارم کسی به خاطر یک گل شانسی دوستم داشته باشد . شاید فقط همان لحظه ...
از بچگی کشیدن نقاشی را دوست داشتم پس فکر میکنم میتواند ابزاری برای آشنایی و دوست داشتنم باشد . همچنان که گاهی تقلب میرسناندم یا قالب اعتماد به نظر میرسیدم . ممکن است شنونده خوب یا پسر خلاقی بوده باشم .
هرچه که داشتم یا بودم فکر میکنم خوب فراموش میشوم یا مانند روح از زندگی دیگران عبور میکنم ...
دوستی هایی که تا بیایم بهشان تکیه کنم با یک تغییر کلاس و مدرسه تمام شدند و لحظه هایی که بی رحمانه میفهمیدم من ، جزو دایره امن زندگی آنها نیستم . دایره از صمیمیت و حمایت که از تصورش فقط دورهمی های ماجراجویانه در ذهنم میچرخد .
فکر میکنم چند نفری هستند که برایشان فرقی نمیکند که چه هستم و چه میکنم اما بی دلیل دوستم دارند ، شاید یکی دست " زمان " بود و دیگری از حرف های رویا گونه ام اما از هیچی بهتر است
:)
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: دوست داشتن , علت دوست داشتن , ویژگی های من
تاجایی که ذهنم یاری میکند کودک کمروی داستان همیشه در بیان فریاد هایش مشکل داشت . ترسی از درون که جرات طوفان را از او میگرفت . شاید شخصیت اجتماعی که چندین سال بعد در آخر دبیرستان پیدا کرده بود همان چیزی بود که در سال های راهنمایی اش بایدمیداشت .
چیزی که خوب در ذهن دارم این است که همیشه در بحث و جدل خود را بازنده میدانم. شاید تصویر سازی مناسبی برایش بچینم مثل اینکه جلوی چشمتان ، درست آنسوی دنیای واقعیت ، همان جایی که باید کلمات پشت هم ردیف شوند و آماده بیان ، افکار به هم میریزند، عرق سرد از دستان سرازیر میشود و اگر اضطراب چرند گفتن را هم به آن اضافه کنیم تنها نتیجه ای که به شاهزاده بدون تاج میرسد تمام کردن نصفه بحث است...
همین چند روز قبل بود که برای اولین بار یک بازاریاب تشنه مشتری را ملاقات کردم. پسری همسن و سال خودم که تا یکسال قبل اگر 10 دقیقه همکلامش میشدم 7 دقیقه ازآن زبان من بود و در آن لحظه طوری از موفقیت ، دوست یابی و شیوه های درامد زایی حرف میزد که اگر همان هارا برای مشتری دیگر تکرار نمیکرد متوجه نمیشدم که منم در مسیر چندین و چند مشتری بازاریابی شبکه ای اش هستم. اما در هر صورت ، اجتماعی بودن چها که نمیکند...
هنوزم روان ماجراجوی اسباب بازی ها از حرف های نزده در موقعیت های مختلف، جواب های داده نشده اش و حتی پوسخند موتور سوار رد شده کینه به دل میگیرد . اغلب اوقات حس میکنم باید مردم را به بردگی بگیرم تا آن بادکنک و حبابی که از کاراکتر شاخشان ساخته اند بترکد !
درگیریِ سختیست . نه میتوان شخصیتی پوشالی پشت واقعیت جوش زده ام پنهان کرد و نه اینکه بتوانم داخل مغازه ای بروم و بگویم " کارگر نمیخواید؟ " . گویی به جواب "نه" ، " به توچه " و احساس ضایع شدن آلرژی شدید دارم ، فراموش کردن شاید غیرممکن ترین کاری باشد که بتوانم مغزم را به آن عادت دهم .فراموشی یک تنش ساده تا یک درگیری لفظی... انگار هنوزم دلم میخواد آن میوه فروش را تکه تکه کنم و اعضای بدنش رو داخل موتور وانتش فرو کنم...
شاید آنقدر بزرگ شده ام از کنفرانس دادن های مختلف فرار نکنم اما آنقدر ها هم بزرگ نشده ام که بتوانم که یک جلسه کاری را بچرخانم یا فروشنده زبان دراز را خفه نکنم...
تجربه...
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: روابط اجتماعی , تنش ذهنی , کینه
شاید داستان جدیدی به نظر برسد که احساس میکنم بسیاری از دیگران لیاقت داشته های خود را گویی از من ربوده اند ...
گاه و بیگاه به آنهایی نگاه میکنم که خواسته ها و دغدغه های مرا در دست دارند و نه از روی حسادت بلکه از روی یک علامت سوال بزرگ فکر میکنم که واقعا چرا؟
در این دخمه بار و بار ها به شاهزاده گفته اند که نیاز هایش را برطرف کرده اند و کمی در زندگی اش نگذاشته و هر چه که فکر میکند زایده ی القای ذهنش است که "نداشتم "یا " نگرفتید"...
********
********
********
حرص اور است و گاهی آنقدر احمقانه که مشت هایم را حواله دیوار میکنم . این احساس القای محض نیست ، کینه ای عمیق از اعماق وجود کودکیست که با تنش و استرس های احمقانه و دوگانگی های شخصیتی روبرو بوده است. آن زمان که برای خرید یک تفنگ هم نمیدانستم اصرار کنم و فریاد بشنوم یا چیزی نگویم و جمله " تو که چیزی نمیگفتی ..." را بشنوم . تنش ناشی از جدی نگرفته شدن افکار و اهدافم زمانی که نگران بودم مبادا کاری رو سرم حوار کنند و جای جواب منفی ام منت زنده ماندن در خانه را سرم بکوبند. گاه حس میکنم انگار فرزند آوری برای اهالی اینجا معامله ای بود که در عوض برایشان نوکری میکنم ...
داشتن خلاقیتی نامتناهی که تک و توک انسان و موجود زنده شاید به آن برسند در کنار مهارت هایی که روز به روز تقویت میشوند تا ذهنی ماجراجو دنیا را تکان دهد و واقعیتی که مجبور است برای داشتن یک تلفن در سن 20 سالگی اش استدلال، جلسه و دلیل قانع کننده بیاورد:/ ، قسمت طنز داستان تشبیه زندگی من به اطرافیانم توسط آنان است درحالی که ندیدم کسی برای داشتن تلفن ساده دکمه ای مجبور که یادگیری ناقص انگلیسی، بسته بندی و برنامه نویسی باشد . مشقت هایی بی فایده محض...
نگاه کردن به اطراف و دیدن بچه ها و جوان هایی که مجانی به بهترین هایی میرسند که نهایت استفاده شان از آن به نسبت موری به فیل است احساس ظعف بهم میدهد یا آنکه میبینم همسن های آزادکار من که اغلب شغل های بسته بندی ، کچکاری یا جوش کاری انجام میدهند و دستشان در جیب خودشان است اما من نشسته ام و درک نشدن میشنوم .
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: استعداد , توانایی , درک نشدن , شرط و شروط
یی
1- خب، خلاص شدن از دست پدر مادر رو در مستقل شدن پیدا کردم و بله ، به واقع کلمه باید مستقل بود ...
2- شاید این از ویژگی های هر نوجوانی بود که به دنبال یک همدم و یک درک مشترک قصد داشت هر چیزی مطابق خواسته و میل او باشد...
3- شکارچی ارواح یا حنگجویی در برابر هیولا ها، تنها چیزی که این ماجراجوی کوچک میخواست یک تفاوت به بزرگی روحش در دنیای حقیقی انسان ها بود،شاید تا آن زمان بتوانم دنیا های خودم را بسازم ...
4- هنوز هم یک موبایل ( سونی اکسپریا مارک 3 ) میخواهم .
5- خب:) - اکنون دیگر آنقدر بزرگ نیست که بخواهم فورا انجام شود اما از وجودش بدم نمی آید
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: آرزو , سونی , اکسپیرا , خاطرات
ارتباطات کم اجتماعی که شاید نامی که برایش برگزیدم برازنده اش باشد. (بچه خونگی ....)
واژه ای که تعریفی از محدود سازی ارتباطات خارجی را برایم دربر میگیرد. چنانکه شکایتی هم برایش وجود نداشت . او در خانواده ای شهری بزرگ شده بود اما عادات شهری نداشت، از طرفی همت و اخلاق روستایی هم نداشت. شالوده ای درهم و برهم از اخلاقیات احمقانه و عجیب بود که شک دارم در منزل خودش هم طرفدار داشته باشد.
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: مشکلات رفتاری , درک نکردن , رفتار شناسی
ادامه مطلب
درک نکردن همواره جز جدایی ناپذیر از زندگی هر نوجوان و جوانی بوده و هست و احتمال بسیار زیاد، خواهد بود...
داستان دخالت های بیجا اندر زندگی شاهزاده که بر خلاف تصور شاه یا ملکه ای در زندگی اش نیست. چیزی هست که هرگز تغییر نکرد و آن احساس نداشتن حامی اما داشتن مقدار زیادی دخالت بی جا در زندگی است. شاید حس میکنم در اتاق زندگی ام خانه ای دیگر ساخته اند...
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: درک نکردن , دخالت , مشکلات نوجوانی , فوضولی
ادامه مطلب
حسادت ...
عاملی عجیب شاید هم قوت گرفته از سرکوفت ها و تحقیر های مادر ...
عنصری ساده ، اگر خانواده استعداد های شمارا تایید و تشویقتان کند تا اعتماد به نفس بالایی داشته باشید حسادت نمیکنید ;)
حسادت در دل و جان شاهزاده ماجراجو ریشه دوانده بود و هنوز هم هست. یادم میآید که چه بلایی سر دوچرخه اش اوردم اما الان چه ؟ بعد از این ماجرا دوچرخه ای جدید و بهتر خرید :/، البته چون پدرش دوچرخه را به خاطر تخریب مال کس دیگری مجبور شد بدهد.( با ماشین از روی دوچرخه یکی دیگه رد شد :/)
گذشته از این . حسادت هایم تغییری نکردند. احساس تایید نشدن گویی در کودکی ام چنان جا افتاده اند که فرضم این است که بی لیاقت ها همیشه همه چیز دارند در حالی که امثال من برای تلفن همراه می سوزند.
خواسته های بچگانه اما جالب توچهی است برایم. اینکه هنوز هم فکر میکنم دیگران مفت خورند. همکلاسی های پولدار، نوجوانان پر ادعا و هرکس که نداشته های مرا دارد. فرشته با وسایل نقاشی اش، محمد با جسارت مثال زدنی اش، سروش با قدرت جسمانی اش و من با هیچی ام...
برای هرکدامشان دلایل و بهانه هایی دارم و طوری دندان قروجه ( درسته اینطوری؟) میروم که میخواهم داشته هایشان را بگیرم، به زانو بکشمشان تا نشانشان دهم من برترم!
هرچقدر به من نزدیک تر شوید بیشتر از شما میبینم و هرچقدر بیشتر نشانم دهید بیشتر میخواهم بدانم. موضوع ساده اما گاهی مشکل، مخصوصا برای کسانی که با شما کلی حرف میزنن.
شاید اگر به من بگویید در خانه ای اجاره ای ، وضع مالی نه چندان خوب، پدر بزرگ مریض یا بدهی بالا زندگی میکنید، توانایی تان را در به تصویر کشیدن اشیا تحسین کنم . اما تنها با دیدن با دیدن تواناییتان جز حسادت چیزی ندارم....
اینطور نیست که بخواهم به همزن برقی همسایه حسادت کنم اما قطعا به داشتن کارت گرافیک rtx 3090 شما حسادت خواهم کرد یا اینکه موبایل خوبی دارید :)
بچگانه است اما شاید بهتر از روزی پاسخی نزدیک از تست روانشناسی که اخیرا گذرانده ام را هرچند ناقص، در این دفتر بگنجانم.
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: تفکر , جدید , عقیده , باور
قسمت جالب این داستان اینبود که اگر تنهایی را نمیچشیدم شروع به خودم حرف زدن هم نمیکردم. توانایی یا شاید ویژگی که هیچگاه ازش شاکی نیستم اما نکته مثبتی نیست که بخواهم پزش را بدم. حداقل جالب است که بعد ها خواندم و شنیدم که نوابغ با خودشان حرف میزنند.:) . امیدوارم تسلای علمی باشد :/
برای کودکی که ذهنش را تخیلات هالیوود و کارتون های شبکه دو و پنج گرفته بود ، ترسیدن از هیولایی با دندان های تیز و بزرگ محتمل بود، وقتی که از بالای راه پله تاریک به پشت سرم زل میزند....
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: لذت تنهایی , تجربه تنهایی
ادامه مطلب
یک حس تفاوت مثل یک نقطه عطف یا یک چرقه کوچک همیشه روشن است. تا زمانی که فکر کنم اندکی رنگین تر از بقیه هستم میتوانم امیدوار باشم که کار های بزرگی ازم بر می آید؟
از زمان سه سالگی شاید ذهنم شروع به ثبت خاطرات کرد شاید هم کمی عقب تر، اما یک ذهن ماجراجو چه چیزی متفاوت از دیگران داشت؟
شاهزاده این داستان قدرت های جادویی ، چشم سوم و توانایی دیدن ارواح را نداشت، با ذهنش اجسام را کنترل نمیکرد یا قدرت مافوق بشری هم نداشت. اما باز هم حس میکرد که یک چیز متفاوت است. این درون این چشم های قهوه ای دنیا را دیدن حس جدیدی است.
شاهزاده کیست؟
سوالی که زیاد به آن فکر کردن و نتیجه خاصی در بر نداشت جز اینکه همواره در هشیاری به این موضوع واقف بودم که از پشت چشم های کوچکم دنیایی را میبینم، مردم ، حیوانات و گیاهان .....
چرا حس میکنم که میبینم؟ چرا احساس میکنم که هویت خاصی هستم که میبینم؟ پسر همسایه هم همین حس را دارد؟ حس اینکه خاص هستم یا دارم اطرافم را لمس میکنم. شاید من هم روحی بودم که نوبتم رسید تا به این دنیا بیایم شایدم هم نه ! زمانی خاص وجود داشت و لزومی برای یک شاهزاده ماجراجو !
با اینحال خواب های عجیب و جالبی میبینم که شاید بقیه کمتر تجربه کنند، چرا حس میکنم توان درک کیهان و ذات هستی را دارم ؟ یا اینکه خلاقیتی نامحدود دارم ؟ چرا فکر میکنم با خدا حرف میزنم ؟ گاهی سر یک تکه آجر پلاستیکی لگو گاهی هم سر اینکه چرا دورهمی ندیدم .....
به راستی جایگاه یک ماجرای کوچک کجاست، اندکی بالای همه چیز یا جایی درست میان همه چیز؟
تنها چیزی که میدانم این است که علاقه ای به آتش دوزخ یا میوه های بهشت ندارم ، شاید بدک نباشد من هم روزی بالای همه چیز را ببینم ....
حداقل چیزی که میدانم این است که خدایی هست که به من نیاز دارد. چه قدر مغرورانه :) اما اگر نیازی نیست میخواهم شش ماه مرخصی استعلاجی به ناکجا آباد دوستان بگیرم ;)
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: خاص بودن , روح , دنیای من , هویت
یک روان کوچک در کنار روان های بزرگ و ورم کرده که معلوم نیست داخلشان چه میگذرد...
بدون شک نیاز به روانشناس یا مشاور پیدا میکنید :) اما شاهزاده کوچک یا ماجراجوی فقیر ، فرقی نمیکند . در میان هر آشفته بازاری کسی پیدا میشود که بخواهد سر مشکلاتی که تمام نمی شوند با همدمی صحبت کند.
قرار بر این نبود که بروم چون اصلا امیدی به حل شدن پازل بی نهایت بزرگ مشکلاتم با او را نداشتم ولی خب، همیشه حرص و جوش اینرا میخورم که چرا اراده ام بر موقعیت غلبه نمیکند...
حرف زدن با یک خانم راحت تر به نظر میرسید و جوی که به طرز عجیبی ماجراجوی این داستان را سوق میداد تا همچنان درونش را بیرون بریزد...
موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسبها: روانش شناسی , تجربه روانشناسی , روانی
ادامه مطلب
کار کار کار...
خب رویا های عجیبی توی سرم بود، :)
شغل هیجان انگیز و کارایی که دیگران قادر به انجامش نیستند، جیمزباند؟! نه . دیدن چیزایی که بقیه ندیدن و دونستن چیزایی که بقیه نمیدونن...
بلند بلند توی خونه با خودم داد میزدم : حوصلم سر رفته حوصلم سر رفته ......
هیچ انگیزه ای واسه ادامه داستان نبود فقط ادامه شو باب میل خودم میخواستم. صبح ها به امید این لحظه از خواب بیدار میشدم که اتفاقی بیافته یا یه چیزی پیدا کنم، ساعت بن تن ؟! شاید :) ، ماجراجویی توی ذهنم بود، هر ثانیه ، هر ساعت و هر لحظه درحال چیدن تصور از رویایی که جز یه هاله نبود...
از مجانی کار کردن بدم میومد چون هنوز انگار یه تیکه از پازل سر جاش نبود! ... من دوستش نداشتم. اون بهم پول کم یا به بسختی میداد، بهم میگفت الان داری یاد میگیری ! هه! خب بسته بندی زیادم نیاز به مهارت نداشت ...
کار میتونه برام تعریف w = fd باشه یا چیزی که عاشقشم، ولی اونموقع فقط یه تلفن سونی تولید 2014 عشق من بود، یه انگیزه که ادامش بدم....
اما به مرور یه چیزایی عوض میشن و یه طوری عوض میشن که هیچی نمیفهمید و بعدش میفهمید که هی ! الان دیگه اون نیستم ;)
خیلی چیزا تغییر نکرد ولی یه چیزایی تغییر کرد که اصلا بهشون توجه نمیکردم، حالا دیگه حوصلم سر نمیره...
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، داستان تغییر تفکر ، چیز هایی که تغییر نکردند
بزرگ شدن مثل یک اشراف زاده...
خب شاید خبری از خانه چندصد متری ، سیل امکانات و محله بالای شهر نبود اما گاه یک طرز تفکر کافیست تا حتی 70 متر هم 700 متر به نظر برسد.
شاید یک علاقه شدید، شاید هم چهره بامزه نمیدانم چه چیزی داشتم که باعث میشد بگویند : دلم نمیاد خودش غذا بخوره خودت بهش بده خانم !
بچه شان کثیف نشود یا با فرهنگ بچه های بیرون آلوده نشود ، شاید هم ضربه و آسیب نبیند...
کم و بیش هر پدر و مادری دوست دارد کودکش با تمام اعضای بدنش و سالم به خانه برگردد:/ اما شاید کفه ترازوی محبت به من یکم سنگین شد !
درست است، شاهزاده این داستان توانایی های خوبی در برقراری ارتباط اجتماعی، تمرکز ، ورزش و شجاعت ندارد...
شاید دیگران بگویند گذر زمان ممکن است تغییراتی را درون ماجراجوی کوچک به ارمغان بیاورد اما چیز خاصی تغییر نکرد...
همچنان همانم...
از دعوا و مشاجره فیزیکی میترسم و در خلوت خیال در خشونتی غرق میشوم که هیچوقت قدرت ابراز آنرا نداشتم، مشت بر دیوار میزنم و همچنان درهیچ ورزشی استعداد آنچنان ندارم، شاید خنده رو تر شدم و شخصیت و صدای خاصی دارم اما در جست و جوی یک جمع دوستانه زنده ام.....
فکر کردن همزمان به 100 چیز ؟! هه...
خب گهگاهی میتوانم چند کار را همزمان انجام دهم اما استعداد ذاتی در خلاقیت دارم؟
امیدوارم که اینطور باشه ;)
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر ، چیز هایی که تغییر نکردند