تو بهای خیلی سنگینی دادی که الان اینجایی، حرومش نکن
وقتی با یه فرد کمتر آشنا یا نیمه غریبه گرم میگیرم و یک ساعت بعد متوجه میشم چه چرندیاتی رو با ذوق تعریف کردم، مجدد برام یادآور میشه چقدر خوبه که کم حرف و کم دوستم.
بعد مدتی با خودم فکر میکنم واقعا تابحال تصمیم گرفتم عادتی رو در خودم ایجاد و یا از بین ببرم، اقدام کنم و در انجامش موفق بشم؟!
اونقدر زندگیم مینیمال شده که اگه اکسپلور گردی رو حذف کنم به درجات نامعلومی از کمال ارتقا پیدا میکنم. روابط خانوادگی محدود، دایره دوستی کوچیک، خاموش کردن نوتیفیکش ها، اشتراک ها و پیشنهادات اضافی شبکه های اجتماعی، تلوزیون ندیدن و دنیای بدون دورهمی های دوستانه
احساس میکنم معتاد دوپامین شدم.
برچسبها: سفره دل , هم صحبتی , درد دل
چندین بار پیش میآید که عمیق فکر کنیم و در قاب های گذشته زندگی لحظه ای را پیدا کنیم که همه چیز با تکیه بر آن تغییر کرد. لحظه ای که اگر نبود این که هستیم نبودیم و اغلب آنقدر هم حماسی و اسرارآمیز نیست.

یکی از آن لحظات که همچون تغییر ریلی در راه آهن عمر مسیر لکوموتیو زندگی ام را تغییر داد مرگ شخصیتی فرعی به نام ییمر بود. آنقدر در عمق تنهایی و عقده یک حمایت گروهی مانده بودم که ییمر عجیب با دلم عجین شد. وقتی سرنوشت اورا جلو تر خواندم گویی تیری به قلبم زده باشند، فسرده گوشه ای افتادم و در سناریو های خیالی ذهنم اورا، جمعیت اطرافش را همچون دوستانی که دوستشان هستم تصور میکردم. در ذهن من نه فقط زنده بلکه قهرمان رنج کشیده داستانم بود.
بیهوده به دنبال عکس های این شخصیت انیمیشنی فرعی گشتن مرا به پایگاهی رساند که آنروز ها در سرویس میهن بلاگ ساخته بودند. جایی به نام قصر انیمه...
جایی که با گذر زمان برای من پناهگاه جدیدی برای بروز آنچه نبودم شد و کسی را وارد زندگی ام کرد که نامش را فرشته نگران گذاشتم. کسی تجربه عشق، باور و آغوش را به من چشاند و دوره پر تلاتم زندگی ام را آغاز کرد.
قصه چند ساله ما شاید به هدف تغییر من دیروز به من امروز به پایان رسید، شاید بار دیگر در داستانی دیگر هم را دیدیم اما من اکنون شجاع تر،جسور تر، سمج تر و قوی تر از آن یکی من هستم که جرات بیرون رفتن از شهرش را حتی نداشت.
با همین فرمان تلاش و تسلیم نشدن و چاره نداشتن ها به آرزوی پنج ساله سیستم گیمینگ رسیدیم و خلاصه که جرقه ییمر چه کار ها که نمیکند...
موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسبها: ییمر , فرشته نگران , اتک آن تایتان , جرقه
تا مدت طولانی تنهایی یکی از مشغله های اصلی زندگیم بود. تنهایی خودش رو در قالب حرف زدن های بلند بلند با خودم و عدم توانایی های معاشرتی نشون میداد. قسمت مهم وقتی بود که احساس میکردم واقعا تنهام...
کسی نیست، کسانی هستند مثل همبازی ها، همکلاسی ها و خانواده ای کوچک ولی کسی نیست.
زندگی به عنوان یک فرد نامرئی بین گروه های مختلف کم کم باعث خلق سناریو های خیالی توی ذهنم شد. سناریو هایی که من توشون یه npc بی مصرف نبودم، بلکه اینبار قهرمان، مرکز توجه و دوست داشتنی بودم. برایم موبایل هدیه میگرفتند، منو تو بازی راه میدادن، دوست های جنس موافق و مخالف پر ماجرا داشتم و توی ماموریت های ماورایی کارم درست بود!
شغل خیالی و جذاب شکارچی ارواح
سالها به این منوال گذشت و شکارچی ارواح نشدم اما شکار روزگار چرا...
همچنان تشنه یک دورهمی بودم تا اینکه سروکله او پیدا شد، فرشته ای که برای کمک به من نازل شده بود. روزگار پر احساس و لذت بخش را با همان ترس های اجتماعی خودم به باد دادم.
به باد دادن به باد رفتم و از دست دادم...
هنوزم تنهام. با وجود داشتن پیج کاری اما معدود افرادی جذب من میشن، تو جمع هم کلاسی ها نیستم، تو گروه ها روحم و اسمم زود فراموش میشه.
نمیدونم، از سر عادت کردنه یا فهمیدن ولی الان کاملا راضی و خوشحالم. ارتباطات کمتر و با کیفیت تر، ناشناس موندن و کنترل بیشتر به اوضاع و احوال خودم دارم.
شاید الان تنهام اما احساس تنهایی کمتری میکنم، برعکس روزگاری که تنها نبودم ولی احساس تنهایی میکردم.
هرچند هنوزم فکر میکنم لذت صحبت با یک شنونده درحال قدم زدن یکی از بهترین لذت هاست. لذتی وصف نشدنی از لحظات گفت و شنود، خندیدن های واقعی، با شوق تعریف کردن مسخره ترین چیز ها و روزمره را چنان توصیف کردن که انگار اتفاق خاصی افتاده است. کم اما با کیفیت. انتخاب دیگری هم نیست، در هرحال من هرگز آن فرد باحال و جذاب جمع نبودم و بیشتر ترک میشوم تا آنکه تصمیم بگیریم کسی را ترک کنم.
شاید بهتر از اثر مثبتی از خود گذاشته و بروم...
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: تنهایی , احساس , عادت , عشق
نمیخواهم بگویم از کودکان دوران بلوتوث بودم اما فکر میکنم آخرین نسلش قرعه من از زندگی بود.
انتخاب نام دستگاه برای انتقال داده ها با بلوتوث به مانند یک هویت برای برند شخصی عمل میکرد. دنیای از اسامی و اشخاص گوناگون که دور هم جمع میشدیم و دست اول ترین محتوا های بی فایده اما سرگرم کننده را طوری معامله میکردیم انگار سر قیمت برند های لوکس چانه میزنیم. کلیپ باید با کلیپ برابر میبود، نه از نظر طول بلکه سلیقه و باحال بودن.
آن زمان تلفن های لمسی، نو ظهور محسوب میشدند و از اینکه یکی از آن هارا نداشتم طوری آشفته بودم گویی بدون آن زندگی معنایی ندارد. آنقدر عام نبودند که دست هر یک از همکلاسی هایم ببینم اما دست بزرگ تر ها چرا...
از داشتنش لذت میبردم، بر روی همان نوکیا 112 خط و خش خورده و پوست پریده، کلیپ های طنز را تبدیل به فرمت 3GP میکردم تا قابل پخش باشند. احساس میکردم پر کردن حافظه جانسی 1GB کار خفنی است. اسامی بلوتوث هایی که همکلاسی گرفته تا دوست و همسایه قابل ذخیره بودند. برخی نام پیش فرض موبایلشان بود و برخی مانند من اسامی گوناگونی داشتند. برای من TMNT بود!
آهنگ ها، کلیپ های خنده دار، عکس های کوچک و بزرگ همگی بخشی از دنیای 340 × 280 پیکسلی من بودند. دنیای ساده و سبز رنگ من...
چند روز قبل فکر میکردم اگه روزی آن پسر رویا پرداز 13-14 ساله را درحال دیدن کلیپ معلم قمی ببینم چه چیزی میگفتم. شاید میگفتم تلاشم را میکنم که رویایمان را محقق کنم. رویای تو را ...
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: بلوتوث , نوستالژی , نوکیا 112 , کلیپ خنده دار
