بعد ازینکه ssl رو بدست آوردم احساس آرامش عجیب و حتی بخوام بگم احمقانه ای دارم. نمیدونم چمه ، چرا دلم میخواد دلم براش تنگ بشه ولی دلم تنگ نمیشه ؟ چرا میخوام برای دوری ازش خوابم نبره ولی خوابم میبره ، چرا دلم عمیقا میخواد اون کنارم باشه ، محکم بریم داخل هم اما آرامش دارم ؟
چرا دارم بی حس میشم ؟ :(
به طرز عجیبی همه چیز داره مثل قبل میشه ، روابطی که همزمان یا قبل و یکم بعد از اون ایجاد کردم همه از بین رفتن . کرا بلاک کرد و گفت ازم متنفره ، رضوان بعد ازینکه با دوست پسرش دعوا کردم مدتی بلاکم کرد،بعد میمی فرستاد ، پاسخی دادم به میم، لایک کرد و هفته ای میشه که دیگه کلا نیست ، دریا اواسط فروردین بلاکم کرد...
کاملا دارم از نظر مجازی تنها میشم . چندی قبل ویدئو کلوب محله قدیمی مون دوباره پست تلگرام گذاشت و برگشت به تبلیغاتی که میذاشت .
نمیدونم چرا حس میکنم همه چیز داره واسه یه اتفاقی محیا میشه یا داره برمیگرده مثل قبل میشه ، قبلی که تنها بودم و الان دارم تنها میشم .
البته که من تغییر کردم ، تنها نیستم ، کار میکنم ، شخصیتم تغییر و تجربه هام اندوخته شدن ، شخص بهتری از اون محمد شدم .
ولی صادقانه بگم ...
من دلم به شدت آرامش میخواد . آرامش بودن کنار کسی که باهاش حرف بزنم ، تمام حرف ها از تمام افکارم رو بشنوه ...
کاری که فقط یه نفر در حقم انجام میداد و من بهتر بود قدرش رو بیشتر میدونستم .
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسبها: تغییر , باور , قلب , عشق
انگار تار مویی بین دوتا بست رو هی تاب بدی و عقب جلو کنی اما پاره نشه ...
از تغییر کردن آدما متنفرم
اینکه من باعث اون تغییر باشم بدتر
و اینکه تغییر ازشون شخص بهتر و با افکار بزرگتر و قوی تری نسازه ازونم بدتر ...
ازینکه سن واقعیم رو کسی بگه بدم میاد . 160 تا فالوور گرفتم و ویدئو آزمایشیم رو برای مسئولای فرادرس فرستادم . اگه تایید کنن قراداد میبندیم .
واقعا مردم اگه رابطه ، اقوام و خانواده نداشتن چطوری به اصطلاح مستقل میشدند ؟
چون من ندارم .
برچسبها: فالوور , فکر , تغییر
مدت ها بود که میخواستم اینرا بنویسم امام از نوشتنش سرباز میزدم . انگار که حسش نبود یا وقتش نبود اما شاید اینجا زمانش باشد . به هرحال در این مکان و زمان نه آنقدر اینترنت خوب هست که بتوانم کاری کنم و نه آنقدر بد که نتوانم کاری کنم ...
این دوسال زیاد فهمیدم اما فهمیدنی متفاوت تر از یادگیری های قبلی. شاید قبل تر ها چیز هایی که از روی تجربه و حرف اینو آن یاد میگرفتم اما تابحال اینقدر جدی چیزی را یاد نگرفته بودم . انگار که دستت را بگذاری روی گاز و تازه بفهمی که میسوزد !
تا پیش از آمدنش رویا پرداز بودم ، ایده ها روی کاغذ های کوچیک دیواری چسپانده میشدند و با موسیقی غرق جهانی میشدم که در آن معروف ترین و خفن ترین در کار خود هستم . کارگردان بزرگ ؟ طراح بزرگ ؟ نمیدانم شایدم بزرگ ترین همه چیز ساز دنیا ...! اما فکر نمیکنم آن زمان زیاد به این موضوع فکر میکردم که واقعا آمادگی جهشی به این بزرگی را دارم...؟
تا قبل از آمدنش احساس تنهایی میکردم . همییشه . از زمانی که نزدیک ترین دوستم از کنارم رفت احساس تنهایی داشتم . او که آمد انگار که همه چیز به یک باره عجیب و غریب شود و همینطور شد . احساساتم دگرگون شد، محیط اطرافم تغییر کرد ، همه چیز تغییر کرد اما من ؟!
صادق باشم من همانم. همان مشکلات همان خواسته ها و همان حرص و جوش ها
به قول دوستی نزدیک که میگفت " کرونا آمد و رفت ، روسیه و اوکراین جنگ کردند و ایران شلوغ شد اما تو هنوز دنبال همان خواسته هایی ..."
درست است ...
البته اگر واقع گرا باشیم خواسته های همه مردم کوچک دنیا همین هست ، خانه بهتر، اتوموبیل بهتر ، لذت بیشتر ، پول بیشتر . انگار که همه چیز همانست فقط بهترش را میخواهند .
من همواره ترسو بودم . از زمان بچگی که میخواستم بخاری روشن کنم و با داد و قال مرا هراساندند که نکن اتاق منفجر شود ! از همان بچگی با همان شیوه تربیت انگار که درون روحم گنجانده شده . بی شک اسمش را احتیاط نمیگذارم . کاملا واضح هست که میترسم . میترسم از اولین مشت ، اولین پرش اولین درد و هزاران اولین دیگر ...
اما او به اندازه ای معلمی که انگار از آسمان آمده باشد یادم داد . با دلسوزی تمام حرصم را خورد و قسمت درد آورش آنجاست که تو ( خدا ) آخرین هشدار را به من دادی . دردناک ترین نوع فرصت ها که هر روز به من میگوید حالا بترس یا بجنگ !
آری درست است . من نه در حد آنم که استدیویی 40 ، 50 نفره را مدیریت کنم و نه کسی که بتواند هزار دلار پول را در جیبش نگه دارد . من نه بهترین طراح دنیام و نه بهترین نویسنده جهان ، من بهترین هیچ چیز نیستم . در این دنیا سه چهار نفری هستند که مرا باور دارند ، تو ، او ، دوستم ، دو سه فرد مجازی و خودم.
پس یاد گرفتم .
اجتماعی تر شدم ، شخصیت سرد و تقلید یافته از چند انیمه را با آتش درونم آمیختم . کنار کشیدن رو مثل کلمه اش کنار گذاشتم و اکنون نه ترسی از نشان دادن توانایی هایم دارم و نه آن فرد همیشه خدا منفی گرای دنیام .
هنوز جیبم خالیست ، اما به تک تک فرصت هایی که میدانم روبرویم میگذاری رحم نمیکنم ، میگیرمشان
چون میدانم میان ما فاصله ای اینداختی که هر روز درد عجیبی بکشم و یادم نرود وقت نیست ....
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، یادداشت پرواز
برچسبها: تغییر , درد , فرصت