اگر زندگی ام را فیلم کنم، قسمت هایی که به سفر رفته ام جز سکانس های کسالت بارش خواهند بود. بیشتر برای خودم نه دیگران. برای آنها باید به مراتب فراتر از کسل کننده باشد، بستگی به نوعشان دارد. من عامه پسند نیستم.
مسافرت های زندگی ام توسط فردی که درویش مانند با مسائل زندگی برخورد میکند به تجربه ای تکراری بدل میشوند. اگر مسائل خارجی نباشند ما همواره با عجله از نقطه الف به ب میرویم و پس از دو سه شب ماندن با سرعت به نقطه الف باز میگردیم. همواره مانده ام این همه عجله برای چیست؟!
اینبار اما تصمیم گرفتیم متفاوت عمل کنیم. افزایش سن و گرانی باعث شد اتوموبیلمان اینبال به جای مسابقه رفتن، لذت از مسیر را تجربه کند و فکر کنم بالاخره مثل آدمیزاد مسافرت کردیم. میان راه استراحت کردیم، پارک ها و بوستان هارا دیدیم و دلپیچه هم نگرفتیم.
در مقصد بر خلاف رویه همیشگی با وجود اختلاف ها و دعوا هایمان تصمیم گرفتیم گردش کنیم و هرکسی که حالش را ندارد را با خود نبریم. در شهر گم شدیم، بسیار پیاده رفتیم، مترو و اتوبوس و تاکسی گرفته تا آن سرش را گشتیم. کامل نشد اما لذت بخش بود. دیدن جاهای جدید، تجربیات جدید و عکس های زیبایی که گرفتیم لحظاتی خوش در ذهنمان کاشت.
طبیعی است که با جنگ و دعوا هم برگشتیم اما سفر جالبی بود.
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: سفر , مسافرت
سر انجام سفرم با برچسب یک دانشجو به پایان میرسد. سفری پر فراز و نشیب تر از دبیرستان اما گویی سریع تر از آن، انگار که دیروز متوجه شدم در یک دانشگاه دور دست قبول شده ام و استرس خارج شدنم از شهر با قرنطینه کرونا رفع شد. ترس خارج شدن از زندگی امن...
میگویند اگر با زبان محبت نیاموزی زندگی با ترکه روزگار یادت میدهد.
ترکه روزگار اول خانه کودکی ام را گرفت، آن باغچه و مجتمع آجرکاری شده زیبا در پستوی ذهنم گذاشت و مرا میان گرگ های مرکز شهر، صدای تمدن فرسوده و خانه قناسی تنها گذاشت، همان خاطرات را هم از من دزدید تا تنها تصویری از بچگی در ذهنم بماند. به خانه اکتفا نکرد، کسی که عاشقش شدم را هم با خود برد، مرا به سنگلاخ کار های اداری کشاند، دوستم نیامده رفت و عمری خیره به جاده ها در رفت آمد بودم. بدین شکل دوران دانشجویی ام گذشت.
دانشگاه را نه سکویی برای یافتن شغل بلکه فرصتی دیدم برای خروج از دایره امن و محدود زندگی. دایره ای که مرا در حد همان رویا پرداز پر مدعای کودکی نگاه داشته بود. در این چهار سال دوستی پیدا نکردم، آن یکی هم که مدعی بود با نگاه درون آدم هارا میفهمد ظاهرا تا ابد مرا به عنوان مثال نقضی در این مورد به یاد خواهد آورد. دود و می نچشیدم، با بانویی از روی لذت همکلام نشدم و یک رابطه کاری توشه من ازین راه بود.
ترکه های زندگی تمام نمیشوند، رهاکردنی ها را رها کردم حال نوبت به درس توکل و اعتماد به خدا رسیده است. حال این منم و مسیری که نقطه معلومی ندارد، مهارت بدست گرفته و در تاریکی ادامه میدهم...
در این دوره چهار ساله آموختم گاه کم صحبتی و در میان جمع ها نرفتن بیشتر به احترام شما می افزاید. آموختم میشود به نقطه ای رسید که هیچ دغدغه فکری نداشت، گویی معلق میان آسمان صاف و زمین کج باشی. تفکرات و مردمان متنوعی را در اتاق ها دیدم، از آن شراب خوران همیشه مستش بگیر تا بچه های عزیز و لوس مادر که از کوچک ترین مشکل غذای دانشگاه هم ناله میکنند.
به هرحال گذشت...
یه پسر 13 ساله که خاطرات مدرسه ات را مینوشتی و فکر میکردی دوستی نداری
زندگی همینطوری گذشت
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: دانشگاه , خاطرات , کارشناسی , پستی بلندی
تا مدت طولانی تنهایی یکی از مشغله های اصلی زندگیم بود. تنهایی خودش رو در قالب حرف زدن های بلند بلند با خودم و عدم توانایی های معاشرتی نشون میداد. قسمت مهم وقتی بود که احساس میکردم واقعا تنهام...
کسی نیست، کسانی هستند مثل همبازی ها، همکلاسی ها و خانواده ای کوچک ولی کسی نیست.
زندگی به عنوان یک فرد نامرئی بین گروه های مختلف کم کم باعث خلق سناریو های خیالی توی ذهنم شد. سناریو هایی که من توشون یه npc بی مصرف نبودم، بلکه اینبار قهرمان، مرکز توجه و دوست داشتنی بودم. برایم موبایل هدیه میگرفتند، منو تو بازی راه میدادن، دوست های جنس موافق و مخالف پر ماجرا داشتم و توی ماموریت های ماورایی کارم درست بود!
شغل خیالی و جذاب شکارچی ارواح
سالها به این منوال گذشت و شکارچی ارواح نشدم اما شکار روزگار چرا...
همچنان تشنه یک دورهمی بودم تا اینکه سروکله او پیدا شد، فرشته ای که برای کمک به من نازل شده بود. روزگار پر احساس و لذت بخش را با همان ترس های اجتماعی خودم به باد دادم.
به باد دادن به باد رفتم و از دست دادم...
هنوزم تنهام. با وجود داشتن پیج کاری اما معدود افرادی جذب من میشن، تو جمع هم کلاسی ها نیستم، تو گروه ها روحم و اسمم زود فراموش میشه.
نمیدونم، از سر عادت کردنه یا فهمیدن ولی الان کاملا راضی و خوشحالم. ارتباطات کمتر و با کیفیت تر، ناشناس موندن و کنترل بیشتر به اوضاع و احوال خودم دارم.
شاید الان تنهام اما احساس تنهایی کمتری میکنم، برعکس روزگاری که تنها نبودم ولی احساس تنهایی میکردم.
هرچند هنوزم فکر میکنم لذت صحبت با یک شنونده درحال قدم زدن یکی از بهترین لذت هاست. لذتی وصف نشدنی از لحظات گفت و شنود، خندیدن های واقعی، با شوق تعریف کردن مسخره ترین چیز ها و روزمره را چنان توصیف کردن که انگار اتفاق خاصی افتاده است. کم اما با کیفیت. انتخاب دیگری هم نیست، در هرحال من هرگز آن فرد باحال و جذاب جمع نبودم و بیشتر ترک میشوم تا آنکه تصمیم بگیریم کسی را ترک کنم.
شاید بهتر از اثر مثبتی از خود گذاشته و بروم...
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: تنهایی , احساس , عادت , عشق
نمیخواهم بگویم از کودکان دوران بلوتوث بودم اما فکر میکنم آخرین نسلش قرعه من از زندگی بود.
انتخاب نام دستگاه برای انتقال داده ها با بلوتوث به مانند یک هویت برای برند شخصی عمل میکرد. دنیای از اسامی و اشخاص گوناگون که دور هم جمع میشدیم و دست اول ترین محتوا های بی فایده اما سرگرم کننده را طوری معامله میکردیم انگار سر قیمت برند های لوکس چانه میزنیم. کلیپ باید با کلیپ برابر میبود، نه از نظر طول بلکه سلیقه و باحال بودن.
آن زمان تلفن های لمسی، نو ظهور محسوب میشدند و از اینکه یکی از آن هارا نداشتم طوری آشفته بودم گویی بدون آن زندگی معنایی ندارد. آنقدر عام نبودند که دست هر یک از همکلاسی هایم ببینم اما دست بزرگ تر ها چرا...
از داشتنش لذت میبردم، بر روی همان نوکیا 112 خط و خش خورده و پوست پریده، کلیپ های طنز را تبدیل به فرمت 3GP میکردم تا قابل پخش باشند. احساس میکردم پر کردن حافظه جانسی 1GB کار خفنی است. اسامی بلوتوث هایی که همکلاسی گرفته تا دوست و همسایه قابل ذخیره بودند. برخی نام پیش فرض موبایلشان بود و برخی مانند من اسامی گوناگونی داشتند. برای من TMNT بود!
آهنگ ها، کلیپ های خنده دار، عکس های کوچک و بزرگ همگی بخشی از دنیای 340 × 280 پیکسلی من بودند. دنیای ساده و سبز رنگ من...
چند روز قبل فکر میکردم اگه روزی آن پسر رویا پرداز 13-14 ساله را درحال دیدن کلیپ معلم قمی ببینم چه چیزی میگفتم. شاید میگفتم تلاشم را میکنم که رویایمان را محقق کنم. رویای تو را ...
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: بلوتوث , نوستالژی , نوکیا 112 , کلیپ خنده دار
در نهایت من هنوز هم روتوش کار خوبی نیستم.
آنطور که میگذرانم حمایت نشدن از سمت نزدیکان بهای معمولیست که برای رویای نه چندان واضح خود خواهیم پرداخت. رویایی که توان توضیح دادنش هم سخت است و سال به سال عرض و طول و ارتفاع آن تغییر میکند. هرگز از بابت چگونگی و چیستی آن مطمئن نخواهیم بود اما آنچه حس میکنیم واضح است. باید شانس بیاورید که احساس در این بحث و جدل ها جایی داشته باشد تا بگذراند کنار مسیر معمول کاردیگری هم بکنید.
بعد از مقایسه شدن ها و مقایسه کردن ها دیدم که در جای خاصی نیاستاده ام. اطمینان دارم که همه شان از من بهتر هستند. تنها موردی که میتوان سبقت از آن اقدامی کرد، گذشته خودم است.
از من آینده به من گذشته:
- مهم نیست.
هرچند هنوز هم با خودم بعد از این قضایای مشابه بحث میکنم.
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: گذشته , مقایسه کردن , آینده , فتوشاپ
زمانی که ورق روزگار سخت میگذرد، فکر میکنم اغلب اوقات سخت میگذرد، خود را در پناه نت های موسیقی میابم، چه آنهایی که خاطراتم را زنده میکنند و چه آنهایی که حس زمانی را میدهند که دنیایم کوچک تر بود.
حس شیرین کودکی و نوجوانی
حس میکنم بی نهایت دوستش دارم تا جایی که همان کلمات قدیمی را برایش به کار ببرم. با آنکه دیگر آن پسر حقیر و ترسو نیستم ولی دلم میخواهم همیشه مراقبش باشم و از وجودش انرژی بگیرم گویی دو دو ذره مثبت و منفی همدیگر را میربایند و باهم یکی میشوند.
شبکه های اجتماعی ترسناک هستند، بخصوص اینستاگرام که تاکنون شبیهش وجود نداشت، گمان میکنم تنها شبکه اجتماعیست که مد هارا تغییر داد و اثرات روانی سنگینی از خود به جای گذاشت. شبکه های که ریتم زندگی را میتواند تعیین کند و نبض زمان را کند یا تند بگرداند. چهار چوبی را تعیین میکند تا مردم شبیه به یکدیگر فکر کنند، شبیه یکدیگر ظاهر سازی کنند و فکر میکنم این فضا مناسب من نیست.
گاهی مشکلات روی هم انبار میشوند و تنها خواسته ام این است که زیر درختی، میان دشتی بی انتها و زیر آسمان آبی با چند ابر پنبه ای سرم را روی پایش بگذارم و چشمانم با ببندم. آیا روزی خواهد رسید؟
بی شک احساس میکنم تنها یکی از هفت گناه کبیره مرا اسیر خود کرده است و در مکالمه ای به شوخی دوستی به من گفت اگر گرفتار همان نبودی به کجا ها که نمیرسیدی...
راست میگوند داستان هر شخصی پیچ و خم خود را دارد.
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: عشق , دوست داشتن , خاطرات , پینک فلوید
روزی سخنی از دوست نزدیکی شنیدم که برایم جالب آمد . گفت ": کرونا آومد و رفت ، جنگ روسیه و اوکراین شد ، تو ایران اعتراضات شد ، دانشگاه رفتی ، کنکور شد ، رابطه داشتی ... ولی مشکلاتت هنوز همونان ! "
به این موضوع که فکر میکنم برایم خنده دار و عجیب است . به راستی کدامشان درست اند ؟ یک پسر با مشکلات همیگشی یا یک پسر با مشکلات جدید و بروز؟...
تا جایی که یادم است از سن 13-14 سالگی خواسته هایم تغییر نکرده اند . کلیت آرزو ها همانند فقط اسم ها و مدل ها تغییر کردند . یکی دیگر از نزدیکانم تاکید داشت که بیش از حد در گذشته زندگی میکنم و فردی دیگر گفت که بهتر است مثبت نگر باشم و افکار منفی را حمل نکنم .
آنچه که آموختم این است که نیازی نیست حرص نداشته هایم را بخورم اما دروغ چرا ، هنوز هم دلم میخواهد ، دوست دارم بهشان برسم اما نه در 30 و 40 سالگی ، اگر با خودم صادق باشم دیدن یک مرد 30 ساله که به هدفش رسیده است آنچنان برایم رضایت بخش نیست . آن هم چه هدفی ...
هدفی که به سادگی دست هم ترمی ها و دبیرستانی های اطرافم میبینم .
پس واقعا راه حل چیست ...
شاید بهتر است این تفکرات منفی ، نداشتم و نمیتوانم و چرا این طور شد و آنطور شد را کنار بگذارم . با داشته هایم نهایت لذت را ببرم و برای نوشتن قصه بهتری تلاش کنم . به خاطر دانشگاه و ترم جدید وفقه ای طولانی میان برنامه های 15 روزه هم افتاد اما اگر بخواهم برای خود گزارشی تهیه کنم چیز زیادی برای گفتن نیست . مصررانه تلاش میکنم و نمونه کار میسازم ، رابطه هم دچار لغزش عجیبی شده است و مشغول یاد گیری تدوین با داوینچی ریزالو هستم .
هموازه با ذهنم کلنجار داشته ام ودارم که کدام فکر را جذب کنم و کدام را نه ، من میخواهم و قصد دارم بهشان برسم اما چه چیزی را جذب کنم که آنهارا مال من کند ؟
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر ، چیز هایی که تغییر نکردند
کار کار کار...
خب رویا های عجیبی توی سرم بود، :)
شغل هیجان انگیز و کارایی که دیگران قادر به انجامش نیستند، جیمزباند؟! نه . دیدن چیزایی که بقیه ندیدن و دونستن چیزایی که بقیه نمیدونن...
بلند بلند توی خونه با خودم داد میزدم : حوصلم سر رفته حوصلم سر رفته ......
هیچ انگیزه ای واسه ادامه داستان نبود فقط ادامه شو باب میل خودم میخواستم. صبح ها به امید این لحظه از خواب بیدار میشدم که اتفاقی بیافته یا یه چیزی پیدا کنم، ساعت بن تن ؟! شاید :) ، ماجراجویی توی ذهنم بود، هر ثانیه ، هر ساعت و هر لحظه درحال چیدن تصور از رویایی که جز یه هاله نبود...
از مجانی کار کردن بدم میومد چون هنوز انگار یه تیکه از پازل سر جاش نبود! ... من دوستش نداشتم. اون بهم پول کم یا به بسختی میداد، بهم میگفت الان داری یاد میگیری ! هه! خب بسته بندی زیادم نیاز به مهارت نداشت ...
کار میتونه برام تعریف w = fd باشه یا چیزی که عاشقشم، ولی اونموقع فقط یه تلفن سونی تولید 2014 عشق من بود، یه انگیزه که ادامش بدم....
اما به مرور یه چیزایی عوض میشن و یه طوری عوض میشن که هیچی نمیفهمید و بعدش میفهمید که هی ! الان دیگه اون نیستم ;)
خیلی چیزا تغییر نکرد ولی یه چیزایی تغییر کرد که اصلا بهشون توجه نمیکردم، حالا دیگه حوصلم سر نمیره...
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، داستان تغییر تفکر ، چیز هایی که تغییر نکردند
بزرگ شدن مثل یک اشراف زاده...
خب شاید خبری از خانه چندصد متری ، سیل امکانات و محله بالای شهر نبود اما گاه یک طرز تفکر کافیست تا حتی 70 متر هم 700 متر به نظر برسد.
شاید یک علاقه شدید، شاید هم چهره بامزه نمیدانم چه چیزی داشتم که باعث میشد بگویند : دلم نمیاد خودش غذا بخوره خودت بهش بده خانم !
بچه شان کثیف نشود یا با فرهنگ بچه های بیرون آلوده نشود ، شاید هم ضربه و آسیب نبیند...
کم و بیش هر پدر و مادری دوست دارد کودکش با تمام اعضای بدنش و سالم به خانه برگردد:/ اما شاید کفه ترازوی محبت به من یکم سنگین شد !
درست است، شاهزاده این داستان توانایی های خوبی در برقراری ارتباط اجتماعی، تمرکز ، ورزش و شجاعت ندارد...
شاید دیگران بگویند گذر زمان ممکن است تغییراتی را درون ماجراجوی کوچک به ارمغان بیاورد اما چیز خاصی تغییر نکرد...
همچنان همانم...
از دعوا و مشاجره فیزیکی میترسم و در خلوت خیال در خشونتی غرق میشوم که هیچوقت قدرت ابراز آنرا نداشتم، مشت بر دیوار میزنم و همچنان درهیچ ورزشی استعداد آنچنان ندارم، شاید خنده رو تر شدم و شخصیت و صدای خاصی دارم اما در جست و جوی یک جمع دوستانه زنده ام.....
فکر کردن همزمان به 100 چیز ؟! هه...
خب گهگاهی میتوانم چند کار را همزمان انجام دهم اما استعداد ذاتی در خلاقیت دارم؟
امیدوارم که اینطور باشه ;)
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر ، چیز هایی که تغییر نکردند
کودکانه های یک شاهزاده چطور میگذرد....؟
شاید در قصری مجلل و باشکوه و خدمتکارانی بسیار اما ماجرای پسرک تنها فقط در خانه ای 70 متری گذشت...
برای اینکه زیاد سربارش نباشم به هم یک بازی ویدیویی نشان داد، نمیدانم شاید هم فقط میخواست نظرم را جلب کند. دقیق یادم نیست فکر کنم مورچه ای به نام زی بود :) حتی نمیدانستیم که باید چه کاری انجام دهیم اما دیدن یک دنیای دیگر از پشت صفحه های برآمده مانیتور های ctr برایم جالب و حیرت انگیز بود.
شاهزاده چطور با دکمه ها خو گرفت....
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، داستان تغییر تفکر
برچسبها: بازی , بازی کامبیوتری , خاطری , نوستالژی
ادامه مطلب
تخیل.....
شاید یکی از تفاوت های نوع بشر با فرشتگان و اجنه داخل همین واژه نهفته باشد. مفهومی که بدون آن نه اتوموبیلی بود و نه جنگنده ای، نه هواپیمایی و نه شبکه جهانی....
شاید برادران رایت، تسلا، گیتس، میازاکی، ماسک و زاکربرگ درگیر پدر مادر های کم ذوق و سیستم اموزشی کهنه نبودند اما تخیل، قدرتی است که درون همه ما نهفته است.
اما درون ذهن پسرک تنها چه بود؟
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
ادامه مطلب