سر انجام سفرم با برچسب یک دانشجو به پایان میرسد. سفری پر فراز و نشیب تر از دبیرستان اما گویی سریع تر از آن، انگار که دیروز متوجه شدم در یک دانشگاه دور دست قبول شده ام و استرس خارج شدنم از شهر با قرنطینه کرونا رفع شد. ترس خارج شدن از زندگی امن...

میگویند اگر با زبان محبت نیاموزی زندگی با ترکه روزگار یادت میدهد.

ترکه روزگار اول خانه کودکی ام را گرفت، آن باغچه و مجتمع آجرکاری شده زیبا در پستوی ذهنم گذاشت و مرا میان گرگ های مرکز شهر، صدای تمدن فرسوده و خانه قناسی تنها گذاشت، همان خاطرات را هم از من دزدید تا تنها تصویری از بچگی در ذهنم بماند. به خانه اکتفا نکرد، کسی که عاشقش شدم را هم با خود برد، مرا به سنگلاخ کار های اداری کشاند، دوستم نیامده رفت و عمری خیره به جاده ها در رفت آمد بودم. بدین شکل دوران دانشجویی ام گذشت.

دانشگاه را نه سکویی برای یافتن شغل بلکه فرصتی دیدم برای خروج از دایره امن و محدود زندگی. دایره ای که مرا در حد همان رویا پرداز پر مدعای کودکی نگاه داشته بود. در این چهار سال دوستی پیدا نکردم، آن یکی هم که مدعی بود با نگاه درون آدم هارا میفهمد ظاهرا تا ابد مرا به عنوان مثال نقضی در این مورد به یاد خواهد آورد. دود و می نچشیدم، با بانویی از روی لذت همکلام نشدم و یک رابطه کاری توشه من ازین راه بود.

ترکه های زندگی تمام نمیشوند، رهاکردنی ها را رها کردم حال نوبت به درس توکل و اعتماد به خدا رسیده است. حال این منم و مسیری که نقطه معلومی ندارد، مهارت بدست گرفته و در تاریکی ادامه میدهم...

در این دوره چهار ساله آموختم گاه کم صحبتی و در میان جمع ها نرفتن بیشتر به احترام شما می افزاید. آموختم میشود به نقطه ای رسید که هیچ دغدغه فکری نداشت، گویی معلق میان آسمان صاف و زمین کج باشی. تفکرات و مردمان متنوعی را در اتاق ها دیدم، از آن شراب خوران همیشه مستش بگیر تا بچه های عزیز و لوس مادر که از کوچک ترین مشکل غذای دانشگاه هم ناله میکنند.

به هرحال گذشت...

یه پسر 13 ساله که خاطرات مدرسه ات را مینوشتی و فکر میکردی دوستی نداری

زندگی همینطوری گذشت


موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسب‌ها: دانشگاه , خاطرات , کارشناسی , پستی بلندی

تاريخ : سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴ | 23:29 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.