امروز تولدمه و دارم زیر یک تخت، 300 کیلومتر دور از خونه درحالی که مدارک شناساییم رو گرو نگه داشتند مینویسیم. تنهام و اطرافم پر شده از پلاستیک و باقی مونده های غذا و لباس های درهم ریخته که اگه پام رو بذارم روی فرش یک لایه نون خشک به عنوان رابط پام و فرش عمل میکنه. یکم عصبیم و فکر میکنم که چطور کار های مونده رو تموم کنم.

دلم ssl های بیشتری میخواد و سعی میکنم کسی رو قانع کنم که مواد اولیه بیشتری برام تهیه کنه اما کار سختی قراره باشه. گاهی فکر میکنم اگه فقط همین یک کار رو ترک کنم و ازین مرحله عبور کنم شاید به مقام فرا انسانیت رسیدم.

فکر کنم برای همینه که بیشتر مردم بهش نمیرسن، هرکسی افساری داره که رها شدنش ازش تبدیل به تمام مبارزه زندگیش میشه.

نمیدونم درگیر چیزای حاشیه ای شدم یا دارم درست میرم، از هدف دور شدم یا دارم بهش نزدیک میشم اما میدونم راهی جز رفتن نیست. حداقل از زمانی که رفت این تنها چیزی هست که نه ناامیدی، نه کمبود انگیزه و نه خستگی مانع نمیشن که تردیدی رخ بده که هیچ راهی جز ادامه دادن نیست.

تصمیم دارم فیگما یاد بگیرم و تو حوزه کاری مطرح تر و حرفه ای تر بشم. تا یک سال آینده باید اونقدر خوب باشم که بتونم با درامد حاصلش هدفمون رو دنبال کنم. فعلا که باید یک قرار داد تنظیم کنم تا ببینم به کجا پیش میره. بعد یک ترم سنگین و بدست اوردن سیستمی که میخواستم قدم بعدی چیه

اون به من فکر نمیکنه اما من دنبالش میکنم. دوست دارم باز هم تو این مسیر ببینمش، تنها کاری که ازین فاصله از دستم برمیاد دعا کردنه


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: دلتنگی , فیگما , مسیر , تنهایی

تاريخ : یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 23:22 | نویسنده : محمد |

فکر میکنم یک هفته هست که اینجا گیر کردم. تنها، تو یک ساختمون با سه تا سرایدار که شیفتشون تغییر میکنه. هر روز صبح میرم بیرون دنبال کاغذ بازی اداری، با درصدی موفقیت برمیگردم و تنها کاری که ازم برمیاد انجام میدم.

درس خوندن!

فکر نمیکردم اینقدر طولانی بشه، به خاطر همین لپتاب نیاوردم و مشتری ها منتظر سفارش هاشون هستند. تا دیروز خبری نبود، اون همه بازاریابی الان باید نتیجه میداد.

تازگی همه بین حرف هام حرف میزنن، حس میکنم بهتره خلاصه بگم و گوش بدم بهشون. کسی حوصله حرف هام رو نداره.

چرا با جزئیات تعریف میکنم؟

جواب تقریبا درستی بهش دادن، اینقدر روایت قصه من یک نواخت و سادست که هر اتفاقا کوچیک رو با جزئیات به خاطر میسپرم. بهم میگفت جزئی نگری برای مرد خوب نیست اما فکر کنم من فقط دنبال کسی هستم که باهاش صحبت کنم.

هزینه غذا ها زیاده، مثل بقیه هزینه ها از جمله کرایه تاکسی و هرچیز دیگه ای، اونقدر پیاده راه میرم تا روزی که قرار باشه زنگ بزنم و درخواست پول کنم رو عقب و عقب تر بندازم. هرچند فکر نکنم برای کسی مهم باشه.

تو تنهایی انسان به معبود نزدیک تر میشه، مضحکه! وقتی کسی نیست یادش می‌افتیم؟ وقتی به مشکل میخوریم...

به سقف و تخت و پنجره نگاه میکنم، گاهی زمین رو جارو میکشم، توی شبکه های اجتماعی میچرخم و ویدئو های SSL ذخیره میکنم. بیشتر اما منتظرم...

منتظر روزی که از شر این معضل خلاص بشم و این دغدغه به پایان برسه. حداقل تا شروع یک دغدغه دیگه بازی کنم، بنویسم و بیشتر لذت ببرم...


برچسب‌ها: روزنوشت , تنهایی , حس , دلتنگی

تاريخ : پنجشنبه ششم دی ۱۴۰۳ | 23:15 | نویسنده : محمد |

اغلب حدس میزنم با من حرف نمیزند و بر دلتنگی و علاقه اش سرپوش میگذارد تا من و خودش گرفتار گرداب حرف زدن های مکرر از روی عشق نشویم ، تا پاس شب و روز به چت مشغول نباشیم و بتوانیم روی پای خود بیاستیم .

در نهایت آن موقع دوباره یکدیگر را خواهیم دید و اینبار تا ابد خواهیم بود .

:(


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسب‌ها: دلتنگی , کار , خستگی , عشق

تاريخ : سه شنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۲ | 21:53 | نویسنده : محمد |

گاهی با خودم فکر میکنم شاید یک سال باید دور باشیم، رشد کنیم، درد بکشیم، یاد بگیریم و دوباره جایی شاید تاریک شاید روشن دیدار کنیم. دیدار شاهزاده و فرشته اما این بار...

شاید کمی متفاوت باشد، شاید شاهزاده دیگر آمده از قصری آسمانی نباشد و فرشته بلند پروازی برخواسته از رویا ها .

شاید کمی واقعی تر شده باشیم. واقعی از جنس انسان ها ...

واقعی از جنس زخم ها، درد ها و خستگی ها . شاید هردو آموخته باشیم ، برخی آموخته ها که باید بابتشان درد میکشیدیم اما اگر آن روز رسید . آرزو میکنم هیچکدام در این پوسته جدیدمان خود قبلمان را دفن نکرده باشیم .

آرزو میکنم میان این دنیای همیشه خاکستری زشت، شمع درونمان روشن، ایمان درون شعله اش مستحکم و دست در دست هم جایی در آسمان افسانه ها برای خود بسازیم.

خستم...

اونقدر خسته که دلم میخواد تو آغوشش تموم بشم ...

ولی سختی کشیدن و با درد و رنج ادامه دادن تنها راه رشد من بود انگار ...

افسوس قدر شناس پرواز در محبت نبودم که آرزو هایم مرا به پرواز میان طوفان ها کشاند .

قول بدیم عوض نشیم هیچوقت ...!


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: یادداشت , دلنوشت , دلتنگی , خستگی

تاريخ : جمعه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۲ | 23:51 | نویسنده : محمد |

احساس میکنم از گینتامایی که میبینم یه سری پیام ها بهم میرسه درباره وضعیت زندگیم ...

مثل اینکه گاهی باید بذاری کسی که دوستش داری تو تنهایی راهشو پیدا کنه و کنارش باشی ، یا اینکه جدی تر و دارک تر صحبت کنی تا احساساتی

دیروز دوباره به انبوه پیام هام جواب داد و گفت هیچکدوم رو نمیخونه اکثر اوقات . گفت به چیزی فکر نمیکنه و فقط اشتباه میکنه ...

خیلی باحال و جالب بود برای چند لحظه داشتیم واقعا حرف میزدیم . خودمونو طوری جا زدیم انگار تازه همو دیدیم و بعدش انگار حوصلش سر رفت یا ناراحت شد و رفت .

بین این حرفا بهم گفت اگه یه غریبه بودم صحبت کردن راحت تر بود .

دارم فکر میکنم ، غریبه ها تورو نمیشناسن پس ساده تر میشه از طعنه ها و حرفای غیر مستقیم استفاده کرد. اونا بهت روحیه دوستی نمیدن و بی طرف تر میبیننت .

شاید چند تا ویژگی دیگم باشه . ولی خوشحالم یکمی حرف زد .

وضعیت خودم...

قرار بود دیروز برگردم خوابگاه تا امروز جلسه دادسرا باشم ولی بهم گفتن این کارای فرمالیته تا قیامت ادامه پیدا میکنه نمیخواد بری . با هشت تا شاکی هم کارشون راه میافته . خودم فکر میکنم همین یه جلسه فقط لازم بود .

تاریخ امتحانام دارن نزدیک میشن و به سختی سعی میکنم بخونم . حس کسلی و خستگی همه وجودمو گرفته تاجایی که راه میرم تلو تلو میخورم. اخیرا سه تا پیکسل آرت ساختم که به نظرم خیلی دوست داشتنی شدن .

بعد از کلی کلنجار با فرادرس قبول شدم که ادامه دوره رو بذارم و خدا میدونه کی پولش میرسه . به زودی سه تا پست جدیدم رو میذارم و باید بگم اصلا حوصله دانشگاه ندارم .

فکر میکنم بهتره از انگیزه دادن و یاداوری گذشته بهش خودداری کنم و یکم مستقیم تر حرف بزنم . اما سخته ...

فکر نکنم درک کنه ولی واقعا سخته که شدت ناراحتیم رو از حالش ابراز نکنم و نخوام بهش بگم که دلم تنگ شده


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: روزانه , گزارش , یادداشت , دلتنگی

تاريخ : چهارشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۲ | 8:37 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.