اینطور نیست که زیاد اهل بیرون رفتن نبودم اما دو تناقض احمقانه میان والدین باعث شده بود خودم هم گیج شوم که وقتی حقم را میخورند چه کاری باید انجام دهم:/
بعد از مورچه ای به نام زی ، یک دنیای ماشینی نشانم داد که هرطور که میخواستم اتوموبیلی میساختیم و مسابقه میدادیم، تله میگذاشتیم ....
طبیعی بود که هر کسی مانند من هر ماجراجویی در دنیا های دیگر بود، آدم جالبی به نظر میرسید . دوستم که بازی شرک 2 را از او گرفتم مرا با اولین ماجراجویی واقعی آشنا کرد! شمشیر، غول، سکه و گذشتن از تله های گوناگون...
حتی موسیقی که در یکی از مراحل آن بود هم جز اولین ریتم هایی بود که مرا به موسیقی علاقه مند کرد ....
یا دلهره با ارواح و جو سنگین تپه خاموش، آزار همسایه عوضی ، ماجاراهای چهار لاکپشت ، چهار برادر که اسپیس کیبردم را شکستند ! یا شاید هم بخوام از بازی هایی که هیچوقت نفهمیدم چه هستند بگویم.....
یک خاطره زیبا، حتی زیبا تر هم میشد وقتی بهترین دوستم هم اهل همین دنیا ها بود کسی که داستانش، داستانی جدا میخواهد....
دیگر چیزی مهم نبود، خریدن، تجربه کردن بی آنکه اهمیتی داشته باشد چه کسی درباره اش و درباره ام چه میگوید:) هرچند توان چندانی نداشتم و یکی تفنگ بازی های با کیفیت داشت و من اندر خم 128 مگ کارت گرافیک ;(
تجربه این دنیا ها قرار نیست به کودکی کوچک و آرام یاد بدهند خودش را کنترل کند، گهگاه محروم میشدم و مجبور به کاری دیگر، برچسب بیکاری ، بدردنخور و سواستفاده گر زیاد بر روحم هست اما کسی چمیداند ...
آن زمان ها به خاطر گرفتن موبایل حسابی مجبور شدم ذلالت بکشم و برایش کار کنم هرچند جز نوکیا xperia L چیز خاصی نداشت..
ممکن من هم دنیاهایی بسازم، نه ! دنیا هایی میسازم ...
حتما میسازم....
نه چون نشان دهم تحقیر های هر روز بیخود بوده ! چون لذت بخش است....
له کردن دیوار هایی که حیوانات دوپا کشیدن زیر قدم های بزرگ آسمان هایی با دنیا های بزرگ...
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، داستان تغییر تفکر
برچسبها: بازی , بازی کامبیوتری , خاطری , نوستالژی
