زمانی که ورق روزگار سخت میگذرد، فکر میکنم اغلب اوقات سخت میگذرد، خود را در پناه نت های موسیقی میابم، چه آنهایی که خاطراتم را زنده میکنند و چه آنهایی که حس زمانی را میدهند که دنیایم کوچک تر بود.
حس شیرین کودکی و نوجوانی
حس میکنم بی نهایت دوستش دارم تا جایی که همان کلمات قدیمی را برایش به کار ببرم. با آنکه دیگر آن پسر حقیر و ترسو نیستم ولی دلم میخواهم همیشه مراقبش باشم و از وجودش انرژی بگیرم گویی دو دو ذره مثبت و منفی همدیگر را میربایند و باهم یکی میشوند.
شبکه های اجتماعی ترسناک هستند، بخصوص اینستاگرام که تاکنون شبیهش وجود نداشت، گمان میکنم تنها شبکه اجتماعیست که مد هارا تغییر داد و اثرات روانی سنگینی از خود به جای گذاشت. شبکه های که ریتم زندگی را میتواند تعیین کند و نبض زمان را کند یا تند بگرداند. چهار چوبی را تعیین میکند تا مردم شبیه به یکدیگر فکر کنند، شبیه یکدیگر ظاهر سازی کنند و فکر میکنم این فضا مناسب من نیست.
گاهی مشکلات روی هم انبار میشوند و تنها خواسته ام این است که زیر درختی، میان دشتی بی انتها و زیر آسمان آبی با چند ابر پنبه ای سرم را روی پایش بگذارم و چشمانم با ببندم. آیا روزی خواهد رسید؟
بی شک احساس میکنم تنها یکی از هفت گناه کبیره مرا اسیر خود کرده است و در مکالمه ای به شوخی دوستی به من گفت اگر گرفتار همان نبودی به کجا ها که نمیرسیدی...
راست میگوند داستان هر شخصی پیچ و خم خود را دارد.
موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسبها: عشق , دوست داشتن , خاطرات , پینک فلوید