تا مدت طولانی تنهایی یکی از مشغله های اصلی زندگیم بود. تنهایی خودش رو در قالب حرف زدن های بلند بلند با خودم و عدم توانایی های معاشرتی نشون میداد. قسمت مهم وقتی بود که احساس می‌کردم واقعا تنهام...

کسی نیست، کسانی هستند مثل همبازی ها، همکلاسی ها و خانواده ای کوچک ولی کسی نیست.

زندگی به عنوان یک فرد نامرئی بین گروه های مختلف کم کم باعث خلق سناریو های خیالی توی ذهنم شد. سناریو هایی که من توشون یه npc بی مصرف نبودم، بلکه اینبار قهرمان، مرکز توجه و دوست داشتنی بودم. برایم موبایل هدیه می‌گرفتند، منو تو بازی راه میدادن، دوست های جنس موافق و مخالف پر ماجرا داشتم و توی ماموریت های ماورایی کارم درست بود!

شغل خیالی و جذاب شکارچی ارواح

سالها به این منوال گذشت و شکارچی ارواح نشدم اما شکار روزگار چرا...

همچنان تشنه یک دورهمی بودم تا اینکه سروکله او پیدا شد، فرشته ای که برای کمک به من نازل شده بود. روزگار پر احساس و لذت بخش را با همان ترس های اجتماعی خودم به باد دادم.

به باد دادن به باد رفتم و از دست دادم...

هنوزم تنهام. با وجود داشتن پیج کاری اما معدود افرادی جذب من میشن، تو جمع هم کلاسی ها نیستم، تو گروه ها روحم و اسمم زود فراموش میشه.

نمیدونم، از سر عادت کردنه یا فهمیدن ولی الان کاملا راضی و خوش‌حالم. ارتباطات کمتر و با کیفیت تر، ناشناس موندن و کنترل بیشتر به اوضاع و احوال خودم دارم.

شاید الان تنهام اما احساس تنهایی کمتری میکنم، برعکس روزگاری که تنها نبودم ولی احساس تنهایی میکردم.

هرچند هنوزم فکر میکنم لذت صحبت با یک شنونده درحال قدم زدن یکی از بهترین لذت هاست. لذتی وصف نشدنی از لحظات گفت و شنود، خندیدن های واقعی، با شوق تعریف کردن مسخره ترین چیز ها و روزمره را چنان توصیف کردن که انگار اتفاق خاصی افتاده است. کم اما با کیفیت. انتخاب دیگری هم نیست، در هرحال من هرگز آن فرد باحال و جذاب جمع نبودم و بیشتر ترک میشوم تا آنکه تصمیم بگیریم کسی را ترک کنم.

شاید بهتر از اثر مثبتی از خود گذاشته و بروم...


موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسب‌ها: تنهایی , احساس , عادت , عشق

تاريخ : شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 0:42 | نویسنده : محمد |

حس میکنم معلقم

بی هدف ، بی انگیزه ، بی انرژی بین زمین و آسمون

تو یک فضای بی نهایت و تاریک

یادم میاد ولی حس نمیکنم...

زنجیر های از منطق ، حسرت و احساسات منو نگه داشتن و تنها دلیلی که خودمو جلوی ماشینی پرت نمیکنم

اینکه بهم گفتی منتظر بمونم

بزرگترین حسرت دنیاست . موندم چرا من ؟ خیلی فاز خدایی گرفتم ؟ کدوم قسمتش امتحان بود ؟ کدوم قسمت حکمت و کدومش واسه سنحیدن من ؟

هیچی نمیدونم .

فقط منو به حال خودم نذار ...

کمک کن منو ببینه و برگرده ...


برچسب‌ها: احساس

تاريخ : جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱ | 19:49 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.