
کار کار کار...
خب رویا های عجیبی توی سرم بود، :)
شغل هیجان انگیز و کارایی که دیگران قادر به انجامش نیستند، جیمزباند؟! نه . دیدن چیزایی که بقیه ندیدن و دونستن چیزایی که بقیه نمیدونن...
بلند بلند توی خونه با خودم داد میزدم : حوصلم سر رفته حوصلم سر رفته ......
هیچ انگیزه ای واسه ادامه داستان نبود فقط ادامه شو باب میل خودم میخواستم. صبح ها به امید این لحظه از خواب بیدار میشدم که اتفاقی بیافته یا یه چیزی پیدا کنم، ساعت بن تن ؟! شاید :) ، ماجراجویی توی ذهنم بود، هر ثانیه ، هر ساعت و هر لحظه درحال چیدن تصور از رویایی که جز یه هاله نبود...
از مجانی کار کردن بدم میومد چون هنوز انگار یه تیکه از پازل سر جاش نبود! ... من دوستش نداشتم. اون بهم پول کم یا به بسختی میداد، بهم میگفت الان داری یاد میگیری ! هه! خب بسته بندی زیادم نیاز به مهارت نداشت ...
کار میتونه برام تعریف w = fd باشه یا چیزی که عاشقشم، ولی اونموقع فقط یه تلفن سونی تولید 2014 عشق من بود، یه انگیزه که ادامش بدم....
اما به مرور یه چیزایی عوض میشن و یه طوری عوض میشن که هیچی نمیفهمید و بعدش میفهمید که هی ! الان دیگه اون نیستم ;)
خیلی چیزا تغییر نکرد ولی یه چیزایی تغییر کرد که اصلا بهشون توجه نمیکردم، حالا دیگه حوصلم سر نمیره...
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، داستان تغییر تفکر ، چیز هایی که تغییر نکردند
