توی دانشگاه به مناسبت 15 شعبان جشن برگزار کرده بودند . به خاطر اجرای دوستم رفتم ، بعد از زحمت های زیادی که کشیده و تو تنظیم استاد شده اونجا جای خوبی برای نمایش تواناییش . به هر حال نمایش اول رو از دست داده بودم.

مراسم زیاد جالبی نبود ، دختر ها با جیغ و دست همراهی میکردند اما آبی از پسر ها گرم نمیشد . شاید چون وجه جنتل من بودنشان حفظ بشود. بعد بخش های مختلف، صرف بستنی چهار رنگه ای که عمرا جای دیگری انتخابش کنم نوبت اجرای دوستم رسید. البته که اجرای او نبود بلکه اجرای دوستش با تنظیم دوستم بود. جمعیت همراه شد و پسر ها که مثل همیشه با چاشنی حسادت همراهی کمتری داشتند اما دختر ها درخواست اجرا های مکرر میکردند .

در پایان فرصت سوزی من رقم خورد ، خوب شد دوستم رفته بود و ندید چطور تردید میکردم.

مسابقه دوبلاژ آن تایم .

داوطلبان کلا دو نفر بودند و بعید میدانم دیگر هم اجرا شود اما نرفتم ، ترسیدم و فکر کردم خیلی سخت است اما بعد از اتمام متوجه شدم من از راهنما هم بهتر میتواستم سکانس هایی که کاملا مطابق تونایی هایم بودند را اجرا کنم.

خیال کردم بعد از شکست عشقی به خاطر ترس و آن همه ماجرا دیگر یاد گرفته ام ....


موضوعات مرتبط: چیز هایی که تغییر نکردند
برچسب‌ها: فرصت سوزی , فرصت ها , ترس

تاريخ : سه شنبه هشتم اسفند ۱۴۰۲ | 16:42 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.