حسادت ...

عاملی عجیب شاید هم قوت گرفته از سرکوفت ها و تحقیر های مادر ...

عنصری ساده ، اگر خانواده استعداد های شمارا تایید و تشویقتان کند تا اعتماد به نفس بالایی داشته باشید حسادت نمیکنید ;)

حسادت در دل و جان شاهزاده ماجراجو ریشه دوانده بود و هنوز هم هست. یادم میآید که چه بلایی سر دوچرخه اش اوردم اما الان چه ؟ بعد از این ماجرا دوچرخه ای جدید و بهتر خرید :/، البته چون پدرش دوچرخه را به خاطر تخریب مال کس دیگری مجبور شد بدهد.( با ماشین از روی دوچرخه یکی دیگه رد شد :/)

گذشته از این . حسادت هایم تغییری نکردند. احساس تایید نشدن گویی در کودکی ام چنان جا افتاده اند که فرضم این است که بی لیاقت ها همیشه همه چیز دارند در حالی که امثال من برای تلفن همراه می سوزند.

خواسته های بچگانه اما جالب توچهی است برایم.  اینکه هنوز هم فکر میکنم دیگران مفت خورند. همکلاسی های پولدار، نوجوانان پر ادعا و هرکس که نداشته های مرا دارد. فرشته با وسایل نقاشی اش، محمد با جسارت مثال زدنی اش، سروش با قدرت جسمانی اش و من با هیچی ام...

برای هرکدامشان دلایل و بهانه هایی دارم و طوری دندان قروجه ( درسته اینطوری؟) میروم که میخواهم داشته هایشان را بگیرم، به زانو بکشمشان تا نشانشان دهم من برترم!

هرچقدر به من نزدیک تر شوید بیشتر از شما میبینم و هرچقدر بیشتر نشانم دهید بیشتر میخواهم بدانم. موضوع ساده اما گاهی مشکل، مخصوصا برای کسانی که با شما کلی حرف میزنن.

شاید اگر به من بگویید در خانه ای اجاره ای ، وضع مالی نه چندان خوب، پدر بزرگ مریض یا بدهی بالا زندگی میکنید، توانایی تان را در به تصویر کشیدن اشیا تحسین کنم . اما تنها با دیدن با دیدن تواناییتان جز حسادت چیزی ندارم....

اینطور نیست که بخواهم به همزن برقی همسایه حسادت کنم اما قطعا به داشتن کارت گرافیک rtx 3090 شما حسادت خواهم کرد یا اینکه موبایل خوبی دارید :)

بچگانه است اما شاید بهتر از روزی پاسخی نزدیک از تست روانشناسی که اخیرا گذرانده ام را هرچند ناقص، در این دفتر بگنجانم.

 


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، چیز هایی که تغییر نکردند
برچسب‌ها: تفکر , جدید , عقیده , باور

تاريخ : دوشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۰ | 12:36 | نویسنده : محمد |

 گاهی افرادی وارد این داستان شدند که بخشی از یک هیولای درون را به من نشان دادند.

گاه یک غریبه ، گاه عضوی از خانواده و گاهی هم یک دوست...

اینکه روزگاری اهمیتی نمیدادم که دیگران هیولای درونم را ببینند، شاید چون در پنهان کردن سیاه چاله ها استاد بودم هم کم تاثیر نیست که روزی ببینم چیزی را از دست میدهم چون به طرز عجیبی خودخواهم...

روزی شخصی وارد رویا های من شد، خودم واردش کردم اما چه کسی فکر میکرد که با چکش به جان چرایی یک رویا و آرزو بیافتد...

درست است، شاهزاده همواره رویا هایش را روی دیگران سوار میکرد و شاید هنوز هم میکند، فرقی نداشت که غیر ممکن هایش را تصور کنم یا ممکن ترین هایش را به هرحال همواره عده ای بودند که وجودشان برای رویایم لازم بود و است...

یک سرمایه گذار برای ایده های ماجراجوی کوچک چه کسی بهتر از دوستش میتوانست باشد، یا یک مخترع که شاهزاده ایده هایش را استفاده کند یا یک فرد قدرتمند تا از او دفاع کند....

گویی اینقدر کمبود توجه و محبت داشتم که تصور آینده ای که واقعا روی پای خودم بیاستم سخت به نظر میرسد، اینکه آغوشی نیست و حمایتگری نمیبینم و باید گرگ تنهای زندگی خودم باشم.

آنقدر هم اهل ساختن الماس در تنهایی نیستم مگر ssl کنارم باشد . پس چطور باید به این موضوع غلبه کنم که دوستم میخواهد تاجر شود اما من برای مخترع شدنش برنامه چیدم یا آینده عجیبی را به آن یکی تحمیل میکنم...؟

زمان ارباب این تفکرات است.

 


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسب‌ها: تفکر , جدید , عقیده , باور

تاريخ : سه شنبه شانزدهم دی ۱۳۹۹ | 13:29 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.