گاهی افرادی وارد این داستان شدند که بخشی از یک هیولای درون را به من نشان دادند.
گاه یک غریبه ، گاه عضوی از خانواده و گاهی هم یک دوست...
اینکه روزگاری اهمیتی نمیدادم که دیگران هیولای درونم را ببینند، شاید چون در پنهان کردن سیاه چاله ها استاد بودم هم کم تاثیر نیست که روزی ببینم چیزی را از دست میدهم چون به طرز عجیبی خودخواهم...
روزی شخصی وارد رویا های من شد، خودم واردش کردم اما چه کسی فکر میکرد که با چکش به جان چرایی یک رویا و آرزو بیافتد...
درست است، شاهزاده همواره رویا هایش را روی دیگران سوار میکرد و شاید هنوز هم میکند، فرقی نداشت که غیر ممکن هایش را تصور کنم یا ممکن ترین هایش را به هرحال همواره عده ای بودند که وجودشان برای رویایم لازم بود و است...
یک سرمایه گذار برای ایده های ماجراجوی کوچک چه کسی بهتر از دوستش میتوانست باشد، یا یک مخترع که شاهزاده ایده هایش را استفاده کند یا یک فرد قدرتمند تا از او دفاع کند....
گویی اینقدر کمبود توجه و محبت داشتم که تصور آینده ای که واقعا روی پای خودم بیاستم سخت به نظر میرسد، اینکه آغوشی نیست و حمایتگری نمیبینم و باید گرگ تنهای زندگی خودم باشم.
آنقدر هم اهل ساختن الماس در تنهایی نیستم مگر ssl کنارم باشد . پس چطور باید به این موضوع غلبه کنم که دوستم میخواهد تاجر شود اما من برای مخترع شدنش برنامه چیدم یا آینده عجیبی را به آن یکی تحمیل میکنم...؟
زمان ارباب این تفکرات است.
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسبها: تفکر , جدید , عقیده , باور
