طبقه بالای خانه نیمه ساخته رها شده است، نیمی از چراغ ها، کلید و پریز ها و شیرالات طبقات وصل نشده و فقط آشپزخانه یک طبقه تجهیز شده است. انبوه تجهیزات فنی در حیات رها شده اند و حتی یک مبل نصف نیمه هم برای تعمیر آنجاست. سیم کارت ها مسدودند و هر لحظه امکان مسدودیت دو طرفه وجود دارد، اتو خراب، سیفون ها خراب، زود پز خراب، فر اجاق گاز خراب و یک توالت فرنگی در یکی از سرویس ها سروته رها شده است. تلفن خانه قطع شده است و انبوه ریال ها درحال سوختن با تورم است.

و بعد برای من تز ایلان ماسک میدهد و از کنترل مردم سخت میگوید.


برچسب‌ها: ادعا , مدعی , گنده گویی , غرور

تاريخ : جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ | 23:51 | نویسنده : محمد |

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

زیاد چیز مالی نبود و حسابی گند زدم. ببهنو آوردن واسه اینکه جنگ شد و یا امتحانا افتاد عقب چیز مسخره ایه و من واقعا تنبلی کردم و کارایی که میخواستم رو انجام ندادم. به جاش نشستم کلی قسمت وان پیس تو مغز خودم جا دادم . دریغ از یه صبح زود بیدار شدن یا ورزش کردن، تموم کردتن یه کتاب که مربوط به کارم باشه یا یاد گرفتن یه مهارت که خیر سرم میخواستم تا آخر تابستون یادش بگیرم....

به هرحال هرچی که بود سوخت.

از الان شیش ماه وقت دارم، ا[رین امتحان دانشگاه رو دادم و اگه مشکلی از سمت جایی که بهش فکر میکنم پی شنیاد 6 ماه دیگه وقت دارم تا خودم رو آماده کنم. رزومه قوی جور کنم، شبکه ارتباطات قوی درست کنم و و بتونم تو کارم اونقدر حرفه ای بشم که چند تا مشتری ثابت داشته باشم، یکم پول جمع کنم و لینکدینم رو تر تمیز کرده آماده بشم...

نمیدونم برای چی ولی امیدوارم که شیش ماه وقت داشته باشم.

لازمه توی ui.ux وارد بشم، فیگما یاد بگیرم و تو طراحی گرافیک چند تا کتاب بدربخور بخونم، سطح نمونه کار هام رو بالاتر ببرم. بتونم بعدش ماهی چند هزار دلار ازین راه با مشتری های داخلی و خارجی دربیارم با وجود هزینه های کم و پس اندازی که دارم خوبه.

تا برسیم به قدم بعدی...

دیگه به زهرا فکر نمیکنم، جز اینکه پولی که ازم گرفت رو پس بده. هنوز درگیر ssl هستم ولی گاهی بیشتر از یک هفته کاری نمیکنم و گاهی تو یک روز چند بار.

درحال گوش دادن آهنگ Experience از Ludovico Einaudi هنگام نوشتن


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: 6 ماه , فرصت , کارکردن , گرافیک

تاريخ : سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ | 13:21 | نویسنده : محمد |

نوشته بود مغز میانی مسئول رفتار های غریزی و حیوانی هست و با تقویتش توانایی تصمیم های استراتژیک و برنامه ریزی کاهش پیدا میکنه.

فکر کنم با SSL حسابی تقویت‌ش کردم.

به زحمت بلند میشم و یکم کار میکنم و نتیجه چندانی هم نمیگیرم. از صبح دیر بلند شدن گرفته تا دیدن قسمت های متعدد سریال با گذراندن وقت بین وب هایی که تنها دلخوشی زندگی ام شدن.

بدون ورزش یا تحرک خاصی حتی از خونه بیرونم نمیرم تا هوایی بخورم. باز کردن لینکدین و اینستاگرام فقط باعث سرخوردگی بیشتر میشه و دلم میخواد همرو بکشم تا کسی از من جلو تر نره. بد نیست واسه تکامل بشریت کل غرب رو هم نابود کنم.

چه غلطی دارم میکنم با زندگیم دوباره


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: مغز میانی , کسلی , بی‌حالی , توقف

تاريخ : چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ | 1:13 | نویسنده : محمد |

از یک جریان خروشان دارم تبدیل به برکه راکدی میشم که جلبک بسته. از وقتی هدف و آرزوی چندین سالم یعنی خریدن کامبیوتر رو محقق شد راکد تر شدم، انگار که دیگه انگیزه یا هدفی برای کار کردن نداشتم. هر روز بی حوصله تر از دیروز طوری که نمیدونم چیکار کنم و کجا برم.

همین حوالی هست که باید تصمیم بگیرم که میخوام چیکار کنم و از اینجا برم یا یکم دیگه بمونم، برم جای دیگه چکار کنم؟ اینجا چیکار کنم؟ پول دربیارم؟...

درست همین برهه انگار که حس هیچ کاری رو ندارم نشستم صبح ها رو شب میکنم. انگار عطشی درونم کم سو تر شده.

اینجاست که زندگی به بطالت گیم و انیمه میگذره و حالم از خودم بهم میخوره


برچسب‌ها: بی انگیزه , انگیزه , عادت ها ‌

تاريخ : چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ | 17:48 | نویسنده : محمد |

گرفتار پیچ و خم تا موهای سرنوشت بافته شده ام که خود از تار و پود بعدی اش خبری ندارم. مو سپید میکنم و فسفر در کوره مغز میریزم اما همچنان زندگی به قماری بیشتر می‌ماند تا دکان تصمیمات درست.

معلق بی تعلق به زمان اما در مکان به ناکجا میروم و این انبوه ندانسته هایم انبار می‌شوند. گاه به صفحات قبل ارجاع میشوم که یادم آید که بودم و چه میخواستم؟ به راستی چه از زندگی می خواهم؟

یک اغوش گرم و گوشی برای شنیدن؟ چیزی برای ساختن؟ احساسی برای کردن یا جایی برای رفتن؟

دوست دارم کار های زیادی را به انجام برسانم، بسان بچه ای که هنوز بزرگ نشده زندگی بزرگش کرده است.


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: سردرگم , کلافگی , تصمیم‌گیری , آینده

تاريخ : شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ | 0:40 | نویسنده : محمد |

مدام احساس خستگی میکنم، بی حوصلم و کاری نمیکنم. این وضعیت افتضاحه


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: حوصله , خستگی

تاريخ : پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴ | 19:16 | نویسنده : محمد |

گاهی میترسم ازینکه بعد از ssl های ناموفق احساس گناه نمیکنم. احساس میکنم حواسش به من نیست و ناامید کننده ام. حتی در هنگام نوشتن این یادداشت هم به فکر بالا بردن سطح لذتش هستم و به بهانه درس خواندن انگار که هر روز خود را شارژ میکنم. درخواست مواد اولیه بیشتری میکنم تا مبادا در گذرزمان فرسوده شوند با اینکه میدانم روزی باید همه اش را بیخیال شوم.

ده سالی است که همین آش و همین کاسه ...


موضوعات مرتبط: SSL
برچسب‌ها: گناه , اعتیاد , لذت , ترک اعتیاد

تاريخ : دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ | 11:23 | نویسنده : محمد |

"- زندگی کوتاه تر اونیه که بخوای یک سومش رو ضرف کاری بکنی که دوسش نداری -"

چون یک سوم دیگش رو خوابی و یک سوم باقی مونده رو صرف پیدا کردن مسیرت کردی


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسب‌ها: شغل , زندگی کوتاه , زندگی

تاريخ : دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴ | 13:52 | نویسنده : محمد |

اینروز ها اینقدر که کلمه "برند" و "برندینگ" رو توی اینستاگرام میشونم و میبینم گاهی برای فرار ازش بیخیال تعامل با بقیه میشم. شبیه غول مرحله بیست و چند زندگی شده که روبرو شدن باهاش داستان خودش رو داره. چه وقتی آدم تبدیل به یک برند میشه؟ یک نماد، یک الهام...

اگه یک هدف داشته باشید، به سمت اون گام بردارید و این گام برداشتن رو به دیگران هم نشون بدید میتونه از شما یک برند بسازه؟ برند ها شبیه به یک طرز فکر یا تجسم یک ایده در قامت یک شخص، کسب و کار یا گروه میمونن. وقتی مسیری وجود داره که در اون و به سمت یک نقطه ای حرکت میکنید، زندگی و کار هاتون جهت مشخصی پیدا میکنه. با یک دلیل مشخص، خبری از سر رفتن حوصله، کاهش انگیزه یا سردرگمی نیست. فقط پیش میرید...

فکر میکنم اگه این پیش رفتن رو نمایش بدید یک برند ساخته میشه. بعضی برند ها مثل اپل یک طرز فکر رو در قالب محصول میفروشند، تفکر "خاص بودن" در قالب" محصولات اپل". بعضی وقت ها هم هیچ محصولی وجود نداره. فقط از دنبال کردن، شنیدن و خوندن محتوای یه نفر لذت میبریم. انگار که مارو با خودش به جایی میکشه و دوست داریم دنبالش کنیم. اینم یک جور برنده...

کاش من هم یک مسیر مشخص و واضح داشتم. هنوز هم انبوه توانایی های خام و تمرین ندیده رو هوایی شلیک میکنم و نتیجه کمی میگیرم. من میخوام بازی ساز، گرافیست، دوبلور، صاحب کمپانه رسانه ای بشم؟

نترسیدن یه قدم بود اما حالا موندم با نترس شدن چیکار کنم.

بی انگیزگی بدی درست وقتی که زمان کم دارم من رو گرفته و روز هارو بی دستاورد میگذرونم.


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: برندینگ , پرسونال برندینگ , برند شخصی

تاريخ : دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ | 23:48 | نویسنده : محمد |

اگر زندگی ام را فیلم کنم، قسمت هایی که به سفر رفته ام جز سکانس های کسالت بارش خواهند بود. بیشتر برای خودم نه دیگران. برای آنها باید به مراتب فراتر از کسل کننده باشد، بستگی به نوعشان دارد. من عامه پسند نیستم.

مسافرت های زندگی ام توسط فردی که درویش مانند با مسائل زندگی برخورد میکند به تجربه ای تکراری بدل میشوند. اگر مسائل خارجی نباشند ما همواره با عجله از نقطه الف به ب میرویم و پس از دو سه شب ماندن با سرعت به نقطه الف باز میگردیم. همواره مانده ام این همه عجله برای چیست؟!

اینبار اما تصمیم گرفتیم متفاوت عمل کنیم. افزایش سن و گرانی باعث شد اتوموبیلمان اینبال به جای مسابقه رفتن، لذت از مسیر را تجربه کند و فکر کنم بالاخره مثل آدمیزاد مسافرت کردیم. میان راه استراحت کردیم، پارک ها و بوستان هارا دیدیم و دلپیچه هم نگرفتیم.

در مقصد بر خلاف رویه همیشگی با وجود اختلاف ها و دعوا هایمان تصمیم گرفتیم گردش کنیم و هرکسی که حالش را ندارد را با خود نبریم. در شهر گم شدیم، بسیار پیاده رفتیم، مترو و اتوبوس و تاکسی گرفته تا آن سرش را گشتیم. کامل نشد اما لذت بخش بود. دیدن جاهای جدید، تجربیات جدید و عکس های زیبایی که گرفتیم لحظاتی خوش در ذهنمان کاشت.

طبیعی است که با جنگ و دعوا هم برگشتیم اما سفر جالبی بود.


موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسب‌ها: سفر , مسافرت

تاريخ : پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴ | 23:15 | نویسنده : محمد |

وقتی لینکدین رو باز میکنم بعضیا انگار هر روز هفته و هر ساعت روز اونجان، چیزی مینویسن و عکسی میگیرن. با خودم میگم مردم این همه حرف و لحظه ثبت شده رو از کجا میارن؟ زندگی ما خیلی روتین و سادست یا مال اینا زیادی متنوعه.

اینستاگرام رو که باز میکنم بعضیا از لحظه به لحظه کار یا روزمرگی شون استوری میذارن، این همه مطلب رو از کجا میارن؟ از هوش مصنوعی؟ یا اونی که کلی استوری از کار کردنش میذاره چطوری تمرکزش بهم نمیریزه ؟

بعد از جنگ و تقریبا از نیمه های اون، سردرگم شدم و انگار که حوصله کاری رو ندارم. وقتم به بطالت بیشتری میگذرونم و شب ها مشکل خواب پیدا کردم. گاهی یک ساعت خیره به دیوار میشم و خوابم نمیبره تا اینکه پشه ای هم به این سکوت اضافه میشه. ورزش نمیکنم و با کم غذا خوردن وزنم رو کم میکنم تا با ssl هماهنگ بشه.

شرایط طوریه که گاهی میاستی و احساس میکنی که تو مسیر گم شدی، قرار بود چیکار کنی؟ کجا بری؟ چی بسازی؟...

خوشبختانه برای یک روح که نه کسی کار هاش رو میخونه و نه کسی کار های دیگش رو میبینه، شهرت عاملی برای تعیین ادامه مسیر نیست اما همین موردم یک قدمی خستگی و احساس ناامیدیست. آیا باقی زندگیم رو به عنوان یک طراح گرافیک امرار معاش میکنم و یکی دو کسب و کار فرهنگی - هنری راه میندازم؟ گاهی دوبله میکنم و دیگر چی؟...

با اینکه تو دهه دوم زندگیم هستم بازم مسیرم یک خط صاف راحت نیست و دوست دارم کار های مختلفی انجام بدم. زندگی کسایی که یک خط صاف رو دنبال میکنن چه شکلیه؟!

فکر میکنم به یک سفر نیاز دارم که خوشبختانه فراهم شد.


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: تنبلی , اهمال کاری , خستگی

تاريخ : چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ | 22:4 | نویسنده : محمد |

شاید زمانی که در خانه زیبایی زندگی میکردم رویای خانه ای دیگر را در ذهن پروراندم و آنقدر که باید شکر گزار خانه مان نبودم، نتیجه اش محروم شدن از حیات و محله و باغچه شد. امروز مدام اعتراض میکنم که خانه خوبی نگرفتیم و شاید در آینده از همینم محروم شوم.

چند روز پیش هم میگفتم کاش بی دغدغه موسیقی گوش دهم و نقاشی بکشم و بهم یاد اوری شد که اکنون هم مشغله آنچنان طاقت فرسایی ندارم و ناشکری میکنم.

این روز ها عجیب میگذرد هرچند که عجیب را واژه ای کم کارآمد در توصیف چیز های غیر معمول میدانم اما انگار که روز ها میگذرند، روتین ها ناسالم و حوصله کم میشود.

گاهی میگویم اگر یک فرد عادی با یک کار برای انجام دادن بودم چه میشد


برچسب‌ها: تنبلی , خستگی , روزمره

تاريخ : سه شنبه دهم تیر ۱۴۰۴ | 13:4 | نویسنده : محمد |

دو روزی که اینترنت داخلی (اینترانت) شد متوجه شدم سرور بلاگفا داخل ایران نیست و در کانادا قرار داره. قطع شدن ارتباط با دنیا و مختل شدن کار ها یک طرف اما دنبال کردن اخبار از رسانه های داخل منو یاد وقتی افتاد که تصمیم گرفتم دیگه دنبال نکنم. اینقدر همه چیز رو گل و بلبل نشون میدن که حالت تهوع میگیره آدم. شبیه سقوط شوروری که تا چند دقیقه قبل از فروپاشی همه چیز رو عادی جلوه میدادند.

فکر میکنم اگه بیشتر قطع میموند شروع انجام کار هایی میکردم که مدت ها اونهارو عقب مینداختم. زندگی به سبک مردم دهه 60 با تکنولوژی 1400 تناقض جالبی داره، به ذخایر فیلم و بازی مون مثل آذوقه پناهگاه جنگی نگاه میکنیم و هر چند ساعت چک میکنیم ببینیم گوگل بالا میاد یا نه. انگار که منتظر چیزی هستیم.

فرصت زیادی ندارم و همین باعث میشه یه روز تعطیل به شرطی برام روز تعطیل باشه که باقی هفته رو بازدهی خوبی کسب کرده باشم. مطالعه، آموزش، تمرین، ورزش و هرچیزی که کمک کنه توی این زمان کم پیشرفت کنم. دلم خیلی برای خونه قدیمی و اون محله آجر نما با معماری خاصش تنگ میشه، اون حس و دغدغه هام که شاید بوی تنهایی میداد ولی الان که بهش فکر میکنم عالم شگفت انگیزی بود. پیدا کردن دوست و خیال پردازی های گاه و بیگاه، قدم زدن بین باغچه ها و غرق شدن توی نوری از پنجره میومد...

شدم مثل بالنی که عاشق کیسه های شن آویزون بهش شده ولی مجبوره همرو رها کنه تا اوج بگیره.

انگار اون بالا خبریه

فرشته نگرانم جواب داد، 30 و خورده ای پیام رو با یک " اره " جواب داد.

اصلا چرا اسمشو گذشتم فرشته نگران وقتی من همش نگران اونم؟!

فکر کنم ازون مدل پسرای یاغی شلوغ و خوش تیپ دوست داشت، جایی دیدم ما وقتی کسی رو دوست داریم 80 درصد خوبشو نمیبینیم و سر 20 درصدی که با ایده آل مون نمیخونه بی خیالش میشیم. خب من تلاش نمیکنم 20 درصد کسی رو براورده کنم. 20 درصد خانواده ای که مدام مقایست میکنن با بقیه یا 20 درصد رفیقم که مسخرم میکنه یا 20 درصد زهرا که اصرار داشت باشگاه برم...

بد نیست. گاهی هم چند درصدی آدم تغییر میکنه و بهتر یا بدتر میشه ولی تلاش برای راضی نگه داشتن همه از محالاته. گمون کنم من ازون دسته افرادم که سخت میشه به خاطر خودشون دوسشون داشت. خب قابل تحمل تره که فرد بیاد بهم بگه به n دلیل باهات حال نمیکنم.


برچسب‌ها: اینترنت داخلی , بلاتکلیف

تاريخ : شنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۴ | 8:49 | نویسنده : محمد |

آیا از زندگی ام لذت میبرم؟...

لذت از زندگی را باید در تمام جریان آن میجستم نه صرفا داشتن یک sony expira z2 یا بازی ویدئویی هرچند که درک این موضوع برای من کنونی هم گاهی سخت میشود. چطور میشود از یک اتفاق تلخ یا لحظه ترد شدن توسط گروه همسالان لذت برد؟ معمولا آن چیزی لذت بخش است که توام با احساس خوب، دوپامین و خاطری خوش باشد.

اما در قسمت اخر یعنی "راضی بودن از زندگی " را چطور؟ مرزی باریک میان قناعت و میل به پیشرفت وجود دارد، گویی که اگر بگویی به کم راضی هستی انگار که میلی به ترقی نداره و اگر بگویی راضی نیستم انگار که ناشکری میکنی.

رسیدن به مرحله ای که در پستی ها و بلندی ها لبخند بر لب داشته و ایمان به خدا را از دست ندهی، شکر گذار و امیدوار باشی و آن قدر سرمست نعمات نباشی برای خودش مرحله بالاییست.


برچسب‌ها: لذت زندگی , لذت بردن , مقایسه کردن , حسرت خوردن

تاريخ : پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ | 0:3 | نویسنده : محمد |

به طرز حقارت بار و خفت انگیزی تا وقتی اتفاق بد و تلخی من رو به جلو هل نده، وقتمو هدر میدم و هیچکاری نمیکنم با اینکه بارها تجربه کردم که چقدر این فرایند تلخه



تاريخ : چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴ | 17:37 | نویسنده : محمد |

قبل از مصاحبت و خلق خاطرات با فرشته نگران فکر میکردم ارتباط دوستانه دختر و پسر یک ایده روشنفکرانه جذاب است، برای پسر تنها و طالب دورهمی ماجراجویانه مثل من که خیلی هم عالیست. چه چیزی بهتر از چند دختر و پسر که به دور از هوس های حیوانی با همدیگر می‌گویند و می‌خندند و لحظه را ورق می‌زنند؟

اکنون دریافتم ایده احمقانه و ساده انگارانه ای است که همان بهتر در قاب انیمه و فیلم های خارجی بماند. چیزی به نام دوستی معمولی وجود ندارد و مبارزه با این واقعیت تنها لجبازی هوس آمیزیست که بوی رابطه آزاد از آن می‌چکد.

از چند نگاه نقطه ضعف این تفکر را می‌دانستیم اما میلی به قطع ارتباط نداشتیم.

نخست آنکه بر خلاف هم جنس، رابطه با جنس مخالف محکوم به پایان است، با ازدواج یکی از دو طرف حتی با یک جامعه بدون قید و بند خانوادگی، کنترل صمیمیت بین طرفین چالش برانگیز خواهد بود. نه یک مرد، مرد دیگر را نزدیک قلمرو اش می‌پذیرد و نه یک زن حسد از ماجراجویی با زن دیگر را کنار می‌گذارد.

دویوم آنکه حد و مرز اجتماعی و فرهنگی سنگین تری بین شما در جریان است. صمیمیتی که باید کنترل شود و حرف و حرکاتی که نباید گفته و انجام شوند زیاد اند.

با این بند و بست های مختلف اما هدف از این دوستی موقتی چیست؟ به کجا می‌رود و ما چه برای هم میکنیم؟...

با آنکه از مخالفان غرب زدگی های بی جا هستم اما گمانم اینبار فقط فکر میکردم همه مردم درک می‌کنند، غافل از اینکه من درک نمیکردم. من قادر به درک واقعیت نبودم، واقعیتی که نه عقب ماندگی فرهنگی است و نه جهل و نادانی، صرفا یک واقعیت است.

برای ما بچه های احساساتی که در پس اهمیت ندادنمان به هیچ چیز، حواسمان به ریز ترین نت های موسیقی، کوچک ترین جزیات عکس ها و کلمات ادا شده است شاید انبوه دوستان بی هدف درهم و برهم میان مهمانی های گوناگون و درک این موضوع که یک شب با آین و شب دیگر با آن یک امر محال است.

پس از دوماه از آخرین پیامش روزی چند بار بررسی میکنم، شبکه های اجتماعی را بررسی میکنم و به دنبال نشانه ای از او میگردم تا بدانم چطور است و چه می‌کند.

شاید او رفته، شماره دیگری گرفته و پولم را هم خورده و مرا هم به باد فراموشی سپرده، من اما همچنان در یک توجه یک طرفه رها شده ام..


برچسب‌ها: دختر و پسر , دوست دختر , دوست پسر , رابطه

تاريخ : چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴ | 0:3 | نویسنده : محمد |

اگه چهار پنج سال قبل از من میپرسیدن دانشگاه خوبه یا بد میگفتم، بیگ گیتس از دانشگاه انصراف داد، زاکربرگ هم همینطور. الان بزرگ ترین کارآفرین های جهان هستند پس دانشگاه به درد نمیخورد! دانشگاه برای ساختن کارمند هایی با حقوق ثابت و بردگان ماتریکس است، پس بدرد نمیخورد! این روز ها همه چیز را در یوتوب میتوان پیدا کرد پس بدرد نمیخورد!...

زمانی که وارد سیستم دانشگاهی میشید حق انتخاب های مختلفی پیش روی شماست. بر خلاق سیستم مدرسه که ای که تمام افراد باید یک برنامه درسی رو با نمره مشخص پاس کنن، اینجا با طیف متنوعی از امکانات، افراد و فرصت ها روبرو هستید. بعضی مدارس سیستم استعداد یابی، فعالیت های گروهی و اجتماعی یا آموزش های فنی و مهارت های زندگی دارن اما این یک استثنا محسوب میشه.

اگه بخواید با همون تصور سیستم آموزش 12 ساله وارد دانشگاه بشید تنها امید شما اینکه رشته ای که قبول شدید 4 یا 5 سال بعد که مدرکتون رو دریافت کردید هنوز به بازار کار داشته باشه. اون موقع با یک آزمون استخدامی مثل انیمیشن barre bee (بری زنبوری) وارد چرخه کارمندی با حقوق ثابت و بیمه میشید. دانشگاه فرصت یادگیری اصول بنیادی رشته شما رو میده که با آموزش های کوتاه اینستاگرام یا ویدئو های ترفندی یوتوب فرق داره، شما بدون اینکه بازاری وجود داره یا نه کاملا از ریشه با مفاهیم رشته خودتون آشنا خواهید شد. در کنار این آشنایی اما تفاوت دانشگاه با سیستم های دیگه فرصت هایی هست که اگه مثل یک دانش آموز رفتار نکنید میتونید ازشون بهره مند بشید.

ارتباط گرفتن با طیف وسیعی از دانشجویان که علایق، کسب و کار و رشته های مختلفی دارند و اینبار نه دانش آموزش فراری از درس بلکه به عنوان یک فرد بالغ و هدفمند در مسیر شما قرار میگیرند، ایجاد شبکه ارتباطی با اساتید دلسوز و حرفه ای، مهمانان، کارکنان و کسب و کار هایی در نمایشگاه ها حضور پیدا میکنن، شرکت و فعالیت در مسابقات، همایش های دانشجویی، فعالیت های فرهنگی و آموزشی که باز هم حول یک چیز اساسی در دانشگاه هستند:

ارتباط گیری و شبکه سازی

خب این فرصت ها از دانشگاهی به دانشگاه دیگه، شهری به شهر دیگه متفاوت هستند و میتونید الکلی یا عیاش هم بشید، به هرحال فرصت های متنوع زیادن.


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسب‌ها: انتخاب رشته , دانشگاه , کنکور , ورود به دانشگاه

تاريخ : سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ | 10:44 | نویسنده : محمد |

سر انجام سفرم با برچسب یک دانشجو به پایان میرسد. سفری پر فراز و نشیب تر از دبیرستان اما گویی سریع تر از آن، انگار که دیروز متوجه شدم در یک دانشگاه دور دست قبول شده ام و استرس خارج شدنم از شهر با قرنطینه کرونا رفع شد. ترس خارج شدن از زندگی امن...

میگویند اگر با زبان محبت نیاموزی زندگی با ترکه روزگار یادت میدهد.

ترکه روزگار اول خانه کودکی ام را گرفت، آن باغچه و مجتمع آجرکاری شده زیبا در پستوی ذهنم گذاشت و مرا میان گرگ های مرکز شهر، صدای تمدن فرسوده و خانه قناسی تنها گذاشت، همان خاطرات را هم از من دزدید تا تنها تصویری از بچگی در ذهنم بماند. به خانه اکتفا نکرد، کسی که عاشقش شدم را هم با خود برد، مرا به سنگلاخ کار های اداری کشاند، دوستم نیامده رفت و عمری خیره به جاده ها در رفت آمد بودم. بدین شکل دوران دانشجویی ام گذشت.

دانشگاه را نه سکویی برای یافتن شغل بلکه فرصتی دیدم برای خروج از دایره امن و محدود زندگی. دایره ای که مرا در حد همان رویا پرداز پر مدعای کودکی نگاه داشته بود. در این چهار سال دوستی پیدا نکردم، آن یکی هم که مدعی بود با نگاه درون آدم هارا میفهمد ظاهرا تا ابد مرا به عنوان مثال نقضی در این مورد به یاد خواهد آورد. دود و می نچشیدم، با بانویی از روی لذت همکلام نشدم و یک رابطه کاری توشه من ازین راه بود.

ترکه های زندگی تمام نمیشوند، رهاکردنی ها را رها کردم حال نوبت به درس توکل و اعتماد به خدا رسیده است. حال این منم و مسیری که نقطه معلومی ندارد، مهارت بدست گرفته و در تاریکی ادامه میدهم...

در این دوره چهار ساله آموختم گاه کم صحبتی و در میان جمع ها نرفتن بیشتر به احترام شما می افزاید. آموختم میشود به نقطه ای رسید که هیچ دغدغه فکری نداشت، گویی معلق میان آسمان صاف و زمین کج باشی. تفکرات و مردمان متنوعی را در اتاق ها دیدم، از آن شراب خوران همیشه مستش بگیر تا بچه های عزیز و لوس مادر که از کوچک ترین مشکل غذای دانشگاه هم ناله میکنند.

به هرحال گذشت...

یه پسر 13 ساله که خاطرات مدرسه ات را مینوشتی و فکر میکردی دوستی نداری

زندگی همینطوری گذشت


موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسب‌ها: دانشگاه , خاطرات , کارشناسی , پستی بلندی

تاريخ : سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴ | 23:29 | نویسنده : محمد |

برای یه کار فرعی دارم کار اصلی رو بیش از حد طول میدم و شانس آوردم مهلت مشخص و حساسی تعیین نکرده بودم و مشتری پیگیر نیست.



تاريخ : شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴ | 23:42 | نویسنده : محمد |

تو بهای خیلی سنگینی دادی که الان اینجایی، حرومش نکن



تاريخ : چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 16:10 | نویسنده : محمد |

وقتی با یه فرد کمتر آشنا یا نیمه غریبه گرم میگیرم و یک ساعت بعد متوجه میشم چه چرندیاتی رو با ذوق تعریف کردم، مجدد برام یادآور میشه چقدر خوبه که کم حرف و کم دوستم.

بعد مدتی با خودم فکر میکنم واقعا تابحال تصمیم گرفتم عادتی رو در خودم ایجاد و یا از بین ببرم، اقدام کنم و در انجامش موفق بشم؟!

اونقدر زندگیم مینیمال شده که اگه اکسپلور گردی رو حذف کنم به درجات نامعلومی از کمال ارتقا پیدا میکنم. روابط خانوادگی محدود، دایره دوستی کوچیک، خاموش کردن نوتیفیکش ها، اشتراک ها و پیشنهادات اضافی شبکه های اجتماعی، تلوزیون ندیدن و دنیای بدون دورهمی های دوستانه

احساس میکنم معتاد دوپامین شدم.


برچسب‌ها: سفره دل , هم صحبتی , درد دل

تاريخ : پنجشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 23:39 | نویسنده : محمد |

چندین بار پیش می‌آید که عمیق فکر کنیم و در قاب های گذشته زندگی لحظه ای را پیدا کنیم که همه چیز با تکیه بر آن تغییر کرد. لحظه ای که اگر نبود این که هستیم نبودیم و اغلب آنقدر هم حماسی و اسرارآمیز نیست.

یکی از آن لحظات که همچون تغییر ریلی در راه آهن عمر مسیر لکوموتیو زندگی ام را تغییر داد مرگ شخصیتی فرعی به نام ییمر بود. آنقدر در عمق تنهایی و عقده یک حمایت گروهی مانده بودم که ییمر عجیب با دلم عجین شد. وقتی سرنوشت اورا جلو تر خواندم گویی تیری به قلبم زده باشند، فسرده گوشه ای افتادم و در سناریو های خیالی ذهنم اورا، جمعیت اطرافش را همچون دوستانی که دوستشان هستم تصور می‌کردم. در ذهن من نه فقط زنده بلکه قهرمان رنج کشیده داستانم بود.

بیهوده به دنبال عکس های این شخصیت انیمیشنی فرعی گشتن مرا به پایگاهی رساند که آنروز ها در سرویس میهن بلاگ ساخته بودند. جایی به نام قصر انیمه...

جایی که با گذر زمان برای من پناهگاه جدیدی برای بروز آنچه نبودم شد و کسی را وارد زندگی ام کرد که نامش را فرشته نگران گذاشتم. کسی تجربه عشق، باور و آغوش را به من چشاند و دوره پر تلاتم زندگی ام را آغاز کرد.

قصه چند ساله ما شاید به هدف تغییر من دیروز به من امروز به پایان رسید، شاید بار دیگر در داستانی دیگر هم را دیدیم اما من اکنون شجاع تر،جسور تر، سمج تر و قوی تر از آن یکی من هستم که جرات بیرون رفتن از شهرش را حتی نداشت.

با همین فرمان تلاش و تسلیم نشدن و چاره نداشتن ها به آرزوی پنج ساله سیستم گیمینگ رسیدیم و خلاصه که جرقه ییمر چه کار ها که نمی‌کند...


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: ییمر , فرشته نگران , اتک آن تایتان , جرقه

تاريخ : چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 1:30 | نویسنده : محمد |

تا مدت طولانی تنهایی یکی از مشغله های اصلی زندگیم بود. تنهایی خودش رو در قالب حرف زدن های بلند بلند با خودم و عدم توانایی های معاشرتی نشون میداد. قسمت مهم وقتی بود که احساس می‌کردم واقعا تنهام...

کسی نیست، کسانی هستند مثل همبازی ها، همکلاسی ها و خانواده ای کوچک ولی کسی نیست.

زندگی به عنوان یک فرد نامرئی بین گروه های مختلف کم کم باعث خلق سناریو های خیالی توی ذهنم شد. سناریو هایی که من توشون یه npc بی مصرف نبودم، بلکه اینبار قهرمان، مرکز توجه و دوست داشتنی بودم. برایم موبایل هدیه می‌گرفتند، منو تو بازی راه میدادن، دوست های جنس موافق و مخالف پر ماجرا داشتم و توی ماموریت های ماورایی کارم درست بود!

شغل خیالی و جذاب شکارچی ارواح

سالها به این منوال گذشت و شکارچی ارواح نشدم اما شکار روزگار چرا...

همچنان تشنه یک دورهمی بودم تا اینکه سروکله او پیدا شد، فرشته ای که برای کمک به من نازل شده بود. روزگار پر احساس و لذت بخش را با همان ترس های اجتماعی خودم به باد دادم.

به باد دادن به باد رفتم و از دست دادم...

هنوزم تنهام. با وجود داشتن پیج کاری اما معدود افرادی جذب من میشن، تو جمع هم کلاسی ها نیستم، تو گروه ها روحم و اسمم زود فراموش میشه.

نمیدونم، از سر عادت کردنه یا فهمیدن ولی الان کاملا راضی و خوش‌حالم. ارتباطات کمتر و با کیفیت تر، ناشناس موندن و کنترل بیشتر به اوضاع و احوال خودم دارم.

شاید الان تنهام اما احساس تنهایی کمتری میکنم، برعکس روزگاری که تنها نبودم ولی احساس تنهایی میکردم.

هرچند هنوزم فکر میکنم لذت صحبت با یک شنونده درحال قدم زدن یکی از بهترین لذت هاست. لذتی وصف نشدنی از لحظات گفت و شنود، خندیدن های واقعی، با شوق تعریف کردن مسخره ترین چیز ها و روزمره را چنان توصیف کردن که انگار اتفاق خاصی افتاده است. کم اما با کیفیت. انتخاب دیگری هم نیست، در هرحال من هرگز آن فرد باحال و جذاب جمع نبودم و بیشتر ترک میشوم تا آنکه تصمیم بگیریم کسی را ترک کنم.

شاید بهتر از اثر مثبتی از خود گذاشته و بروم...


موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسب‌ها: تنهایی , احساس , عادت , عشق

تاريخ : شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 0:42 | نویسنده : محمد |

نمیخواهم بگویم از کودکان دوران بلوتوث بودم اما فکر میکنم آخرین نسلش قرعه من از زندگی بود.

کلیپ بلوتوثی

انتخاب نام دستگاه برای انتقال داده ها با بلوتوث به مانند یک هویت برای برند شخصی عمل میکرد. دنیای از اسامی و اشخاص گوناگون که دور هم جمع میشدیم و دست اول ترین محتوا های بی فایده اما سرگرم کننده را طوری معامله میکردیم انگار سر قیمت برند های لوکس چانه میزنیم. کلیپ باید با کلیپ برابر میبود، نه از نظر طول بلکه سلیقه و باحال بودن.

آن زمان تلفن های لمسی، نو ظهور محسوب میشدند و از اینکه یکی از آن هارا نداشتم طوری آشفته بودم گویی بدون آن زندگی معنایی ندارد. آنقدر عام نبودند که دست هر یک از همکلاسی هایم ببینم اما دست بزرگ تر ها چرا...

از داشتنش لذت میبردم، بر روی همان نوکیا 112 خط و خش خورده و پوست پریده، کلیپ های طنز را تبدیل به فرمت 3GP میکردم تا قابل پخش باشند. احساس میکردم پر کردن حافظه جانسی 1GB کار خفنی است. اسامی بلوتوث هایی که همکلاسی گرفته تا دوست و همسایه قابل ذخیره بودند. برخی نام پیش فرض موبایلشان بود و برخی مانند من اسامی گوناگونی داشتند. برای من TMNT بود!

آهنگ ها، کلیپ های خنده دار، عکس های کوچک و بزرگ همگی بخشی از دنیای 340 × 280 پیکسلی من بودند. دنیای ساده و سبز رنگ من...

چند روز قبل فکر میکردم اگه روزی آن پسر رویا پرداز 13-14 ساله را درحال دیدن کلیپ معلم قمی ببینم چه چیزی میگفتم. شاید میگفتم تلاشم را میکنم که رویایمان را محقق کنم. رویای تو را ...


موضوعات مرتبط: داستان تغییر تفکر
برچسب‌ها: بلوتوث , نوستالژی , نوکیا 112 , کلیپ خنده دار

تاريخ : سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 23:0 | نویسنده : محمد |

گاه هنگام تماشای ابر ها که بر فراز دشت های سبز مسیر نوید قلمرویی جادویی را میدهند با خود میاندیشم که چه کوته فکر بودم زمانی که اوج دغدغه ام تهیه یک تلفن همراه لمسی به هر قیمتی بود یا پیش تر، اوج تنش فکری ام پرسش کلاسی معلم بد اخلاق مدرسه بود. زمانی که برای خود روایت ها و شخصیت هایی از جنس تنهایی، جاه طلبی و تخیلاتم میساختم، به امید آنکه روزی به حقیقتی از جنس سینما یا سرگرمی بدلشان سازم.

برایم خنده آور است که آن روز که چرا کسی نگفت که دغدغه های امروزت فردای بیست و چند سالگی آنچنان بچگانه به نظر خواهند رسید که تلاشت بکن تا لذت ببری و روی خویش تمرکز کنی تا آسمون به زمین دوختن برای داشتن یک موبایل یا جمع دوستان جنس موافق و مخالف.

اکنون اما هنگام لذت بردن از تماشای غروب در پس ابر ها با خود میگویم بد نبود دغدغه زندگی در حد همان حد پرسش علوم کلاسی میماند. فعلا که کم مانده از کشور هم بیرونم کنند!


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسب‌ها: دغدغه , نوجوانی , بزرگسالی

تاريخ : چهارشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۴ | 23:2 | نویسنده : محمد |

گاهی با خودم میگویم کاش من هم یک صداپشیه محبوب بودم. یک بازیگر معروف یا طراح گرافیکی در حد و اندازه چند ده هزار دنبال کننده. میتوانم یک سیاست مدار جذاب و معروف هم باشم تا برایم از آن مونتاژ های ویدئویی خفن با موسیقی های ترند بسازند. یک ورزشکار معروفم بد نیست هرچند کمی از آنچه که باید دور میشوم. شاید یک تولید کننده محتوا با چند هزار بیننده هم بد نباشد.

صحبت هایشان را که میبینم برای خودم به سوالات و چالش های مجری جواب میدهم، با خود میگویم اگر آنجا بودم چنین تصویری در برابر این سوالات از خودم میساختم. چنین میگفتم و بازتاب سخنان و تصمیماتم را در جهان میدیدم. مرا به خاطر توانایی سرشارم تشویق میکردند یا جناح های سیاسی ظالم را از میان برمیداشتم و نزد مردم ساده زندگی میکردم و باز هم موسیقی و چند ادیت مو به تن سیخ کننده از من میساختند.

مدتی که ازین خیالات بیرون می آیم بهتر است که خدای را شاکر باشم که موجود بی ضرفیتی چون من عضو هیچ حلقه دوستی خاصی نیست یا بیش از چند ده نفر استوری هایش را نمیبینند. اگر مشهور تر بودم امکان داشت هرآنچه که در ذهنم آست بی حساب و کتاب به عنوان نظریه شخصی تاثیر گذار بیرون بریزم و عواقبش را تماشا کنم.

شاید اینکه کسی مرا نمیشناسد گاهی احساس فراموش شدن و تنهایی به من بدهد اما خوشحالم که اسباب خوشحالی همین معدود افراد اطرافم را به ارمغان می آورم. خوشحالم که کمتر کسی مرا میشناسد و همچون غباری از روزگار حافظه ها پاک میشوم و ازم خاطری خوش میماند، سازه ای زیبا و کاری مفید که انجام داده ام. افکار تاریک و خجالت آورم را نمیبینند و گزندی از من به ایشان نمیرسد.

خوب است که با ظرفیتم، دایره افراد اطرافم رشد میکند...


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسب‌ها: شهرت , محبوبیت , معروف , ظرفیت

تاريخ : سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۴ | 15:33 | نویسنده : محمد |

باورم نمیشه که الان که مشتری هست، درآمد هست من از قصد کار نمیکنم، مرگ بر من!

قشنگ وقت تلف میکنم که سر موعد بدبختی هزار تا کار بریزه رو سرم و رابطه کاری رو با بدقولی خراب کنم.


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، یادداشت پرواز
برچسب‌ها: احمال کاری , تنبلی , مشتری

تاريخ : پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴ | 23:25 | نویسنده : محمد |

مدتی قبل حین گذر از استوری های کسانی که دنبال میکنم محتوایی توجهم را جلب کرد. ویدئویی از یک تولید کننده شیک پوش و به ظاهر افغانی که هنگام آماده شدن از مخاطب سوالی میپرسید.

- این روز ها چه چیزی ذهنت رو درگیر کرده و بهش فکر میکنی؟

به کوئسشن باکس درون استوری نگاه میکردم و سعی میکردم موضوعی پیدا کنم و بنویسم. کارت گرافیک؟ کامبیوتر جدید؟ موبایل جدید؟ درامد بالا؟ خانه رویایی؟ کار عقب افتاده؟ آینده مبهم؟حسادت؟ نفرت؟...

من به هیچ چیز فکر نمیکردم. در آن لحظه و تا این زمان چیزی ذهنم را آنچنان مشغول نکرده است حتی افزایش درامد یا ssl . گویی هر صبح که بلند میشوم کاری که میتوانم انجام میدهم و با پایان روز برای فردا لیست ذهنی کوتاهی میچینم که اغلب کامل انجام نمیشود.

هر روز خالی تر میشوم.

سبک همچون پر

تصمیم دارم در سال پیش رو علاوه بر کسب درآمد بیشتر و ساخت روابط کاری بهتر به یادگیری طراحی رابط کاربری با figma هم بپردازم، تنظیم رنگ را بهتر یاد بگیرم و بیشتر دستم را در صداپیشگی داخل کنم.


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسب‌ها: بی دغدغه , ذهن خالی , سبک , توکل

تاريخ : سه شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۴ | 22:32 | نویسنده : محمد |

یکی آزمون های زندگی ام، جدال من با تلقین و تفکراتم است. اینکه امید خود را خدا و روزی او ببندم یا به خود تلقین کنم که مانند گربه سیاهی در نگاه یک مرد خرافه پرست نحس هستم. اطرافم را به تجربه میگذرانم، چرا هم صنفی های کم مهارت اما پر ادا روزی شان بیشتر است اما برای من چنان مهر و موم خورده است که برای بدست آوردن هزاری، هزار تجربه کسب میکنم. چرا روال اداری به من که میرسد مبدل به یک تراژدی ترحم آور و طاقت فرسا میشود که حتی کارمند مربوطه ام اقبالم را به سخره میگیرد. به هر گروهی که برای کار وارد میشوم میپاشد یا به من که میرسد فلان و بهمان میشود...

نفسم اینطور احساس میکند اما همواره فکر میکنم که اگر اکنون به هرآنچه میخواهم به سادگی برسم نه درس صبر و بردباری میاآموزم و نه پیشرفتی در ایمان و باور و مهارتم کسب میکنم. سختی را همچون شرط دیدن چهره معشوق به خود بخرم و درس توکل بیاموزم که مرا به خدا نزدیک تر میکند. آماده برای آنچه که باید باشم و آنچه که باید بکنم.


موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسب‌ها: سختی , آزمون , نحس , بدشانس

تاريخ : دوشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۳ | 22:10 | نویسنده : محمد |

امروز تولدمه و دارم زیر یک تخت، 300 کیلومتر دور از خونه درحالی که مدارک شناساییم رو گرو نگه داشتند مینویسیم. تنهام و اطرافم پر شده از پلاستیک و باقی مونده های غذا و لباس های درهم ریخته که اگه پام رو بذارم روی فرش یک لایه نون خشک به عنوان رابط پام و فرش عمل میکنه. یکم عصبیم و فکر میکنم که چطور کار های مونده رو تموم کنم.

دلم ssl های بیشتری میخواد و سعی میکنم کسی رو قانع کنم که مواد اولیه بیشتری برام تهیه کنه اما کار سختی قراره باشه. گاهی فکر میکنم اگه فقط همین یک کار رو ترک کنم و ازین مرحله عبور کنم شاید به مقام فرا انسانیت رسیدم.

فکر کنم برای همینه که بیشتر مردم بهش نمیرسن، هرکسی افساری داره که رها شدنش ازش تبدیل به تمام مبارزه زندگیش میشه.

نمیدونم درگیر چیزای حاشیه ای شدم یا دارم درست میرم، از هدف دور شدم یا دارم بهش نزدیک میشم اما میدونم راهی جز رفتن نیست. حداقل از زمانی که رفت این تنها چیزی هست که نه ناامیدی، نه کمبود انگیزه و نه خستگی مانع نمیشن که تردیدی رخ بده که هیچ راهی جز ادامه دادن نیست.

تصمیم دارم فیگما یاد بگیرم و تو حوزه کاری مطرح تر و حرفه ای تر بشم. تا یک سال آینده باید اونقدر خوب باشم که بتونم با درامد حاصلش هدفمون رو دنبال کنم. فعلا که باید یک قرار داد تنظیم کنم تا ببینم به کجا پیش میره. بعد یک ترم سنگین و بدست اوردن سیستمی که میخواستم قدم بعدی چیه

اون به من فکر نمیکنه اما من دنبالش میکنم. دوست دارم باز هم تو این مسیر ببینمش، تنها کاری که ازین فاصله از دستم برمیاد دعا کردنه


موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسب‌ها: دلتنگی , فیگما , مسیر , تنهایی

تاريخ : یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 23:22 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.