از یک جریان خروشان دارم تبدیل به برکه راکدی میشم که جلبک بسته. از وقتی هدف و آرزوی چندین سالم یعنی خریدن کامبیوتر رو محقق شد راکد تر شدم، انگار که دیگه انگیزه یا هدفی برای کار کردن نداشتم. هر روز بی حوصله تر از دیروز طوری که نمیدونم چیکار کنم و کجا برم.
همین حوالی هست که باید تصمیم بگیرم که میخوام چیکار کنم و از اینجا برم یا یکم دیگه بمونم، برم جای دیگه چکار کنم؟ اینجا چیکار کنم؟ پول دربیارم؟...
درست همین برهه انگار که حس هیچ کاری رو ندارم نشستم صبح ها رو شب میکنم. انگار عطشی درونم کم سو تر شده.
اینجاست که زندگی به بطالت گیم و انیمه میگذره و حالم از خودم بهم میخوره
برچسبها: بی انگیزه , انگیزه , عادت ها
تمام سه ماه گذشته صرف این شد که قصد دارم جهان را تکان دهم و شاید بزرگ ترین حرکتی که کردم ساخت یک لوگوی 300 هزار تومانی برای یک یوتیوبر بود و دیگر هیچ.
اگر بخواهم قطار بهانه هایم را ردیف کنم میتوانم به از بین رفتن تلفنم، سر زدن به کارگران ساختمانی خانه ای که معلوم نیست کی تکمیل میشود و بهم خوردن برنامه زندگی ام اشاره کنم. نشستن اعتیاد وار پشت لپتاب و میز صندلی نا مناسب که بعد از چند ساعت شانه درد و پا درد نصیبم میکرد تا کم شدن انگیزه هایم برای ایده پردازی. لحظه هایی که احساس میکردم دیگر ذهنم به اندازه قبل آزاد فکر نمیکند و درگیر روزمرگی ، تکرار و دویدن روی حلقه ای تکراری شده است.
صبح هایی که دیگر 6 یا 7 نبود ، شب هایی که دیگر 11 نمیشدند و سیستم خوابی که بهم خورده بود ، شاید آن اوایل به این خاطر بود که خانه ام دیگر آن یکی نبود ، همانی که 6 صبح پیاده روی دور محله برایم لذت بخش بود و اینجا جایش را به خیابانی خلوت داده بود...
انبوهی از کار هایی که قصد انجامشان را داشتم و مزاحم همیشگی که مدام سرک میکشید و از برنامه ام میپرسید. نمیدانم برخورد پسران با والدین در این مواقع چیست اما علاقه ای به توجیه و استدلال آرزو هایم ندارم، برای خانواده ای که حتی به 20 ساله هایش هم بابت خرید تلفن برای تمنا و خواهش کنند ؟! خب تن به همچین چیزی نمیدهم. گوش دادن حرفش همان ماجرای فرو رفتن در باطلاق بی انتهاییست که 20 درصد به نفع تو و 80 درصد به نفع هیچکس میشود. چه از وقتی که گفت php بنویسم و پولش را پیش میدهد ، 10 ساعت بنویسم و مخالفت کردم . چون میدانستم فشار برنامه نویسی 10 ساعته ارزشی بیشتر از 2 ملیون تومان و زمانی بیشتر از آنچه به بقیه کار هایم برسم ازم میگیرد . تا اینکه حرفش عوض شد و شرط رضایت از کار نهایی را در ازای 2 ملیون تومان گذاشت ، این مواقع را خوب فهمیده ام که حتی شاگرد بنا بودن هم بیشتر از این نصیبم میکند و مغزم خورده نمیشود از کسی که اطلاعات خرده و خرابی از توسعه وب دارد .
در نهایت زمان گذشت تا فهمیدم از همان اول php کار اشتباهی بود و این مسیر برای رشد من نیاز به داشتن یک نقشه برنامه نویسی دارد نه خورد خورد آموختن...
ssl اما در این دوران خوباز زندگی گلالودم ماهی میگرفت . برای خودش در سیستم فولدر مخصوص درست کرد، برای خودش بنر و پوستر میسازد و من برده احمق نفس خود ، به تغییر جهان فکر میکنم. راستش دیگر به چیز خاصی فکر نمیکنم...
یکماهی خارج از شهر سوئیتی کرایه کرده اند تا خانه ای که هیچوقت کامل نمیشود ، بشود و حداقل از شر کارگر سر زدن خلاص شدم. شروع ترم جدید هم از دست بحث و جدل های آینده نگری رهایم کرد و اما حالا خودمم و خودم که روز هارا به وفقه هدر میدهم و سوزش شانه از سرمای کولر گازی که بهانه بدیم نیست.
احساس میکنم باید فکر کنم، شاید روز ها و ساعت ها ، به اینکه واقعا چرا لذتی بالاتر از ssl را نمیتوانم ببینم. برای پسری که گریه اش نمیگیرد چرا هنوز هم رویای یک خانه تاریک و عجیب همراه با ssl تجسم میشود. من که همه اینها را میدانستم و مشغول اوج گرفتن بودم پس چه شد...
واقعیت زندگی را ندیده بودم؟ مدرسه احساس امنیت میداد ؟ آرامش ذهنم بهم خورد ؟ یا که مدیریت زمان ندارم؟....
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید ، SSL
برچسبها: انگیزه , خسته , برنامه نویسی , مدیریت زمان