زمانی که به اهدافمان میرسیم چه حسی داریم؟
فکر میکنم، ترکیبی ناهمگون از حواس مختلف را تجربه میکنم. ذوق، خوشحالی، سردرگمی و تعجب
تقریبا ۱۸ سالم بود که دلم میخواست یک سیستم گیمینگ بهتر داشته باشم. به بیان بهتر یک سیستم گیمینگ داشته باشم. همیشه میخواستم، از زمانیکه بچه های همسایه صحبت از بازی های مختلفی نظیر call of duty و جنگ های صلیبی میکردند همیشه دنبال سیستم یکیشان که آن زمان 2 گیگ کارت گرافیک قدرتمند داشت بودم.
هجده سالگی اما بیشتر میخواستم. تا زمان قطعی اینترنت و داستان گرانی بنزین زیاد درباره دنیای بازی ها نمیدانستم و یکباره اطلاعاتم بیشتر شد. هدیه تولد که کارت دو گیگابایتی نسل قدیم بود باعث شده بود آثار بهتری را تجربه کنم ولی آثار جدید تر چه؟
تصمیم داشتم بازیساز شوم و ایده هایی را در سر میپرورواندم، اصرار برای گرفتن سیستم با جواب هایی مانند " چرا نیاز داری؟" ختم میشد پس هر آنچه میشد در موشن گرافیک و طراحی سه بعدی پیش بردم تا جایی که سیستم فعلی توان نداشته باشد.
سال ها گذشت و پاسخ به درخواست ها منفی بود. زندگی ام زیر و رو و مرا هم با خود زیر و رو کرد، به قولی آن معلم که از خود میگذرد تا به تو یاد دهد آمد و رفت و آن یکی معلم خشن تر آموخت تا این که هستم شوم. احتمالا همین هم همچنان بیاموزد...
دلم برای معلم دلسوز تنگ میشود.
با کوشیدن و فروختن آنچه میدانستم ۶ سال بعد توانستم سیستم گیمینگ بخرم. دیوانه وار ذوق میکردم و اکنون، برگشتم به همان نقطه سابق، کلی کار یاد گرفته بودم که در ازایشان سیستم بگیرم و اکنون وقت انجام هیچ یک را ندارم، در اولویت نیستند، وقت کم است و سیستم گیمینگ دارم.
یک مسیر دایره وار برای تبدیل من سابق به من حاضر...
موضوعات مرتبط: یادداشت پرواز
برچسبها: مسیر , سیستم گیمینگ , تلاش , زندگی
ابتدا با چالش ها روبرو میشوم و زمانی که پک و پاره و خسته افتادم گوشه ای، میپذیرم که چالش برای رشد الزامیست. آدمی از آن گونه ها نیست که خودش برنامه رشد خودش را محیا کند مگر آنکه معلم سرسخت روزگار برایش چالشی نگذارد. چالشی از جنس کسب و کار و آینده خودت که تصور میکردی، اکنون با خود میگویی که با آغوش باز میپذیرم چون رشد میکنم.
اندکی که میگذرد متوجه میشوی در کنار چالش های مربوط به شغلت که حضورشان را پذیرفتی چالش دانشگاه بی ربط، کار های اداری خسته کننده بی ربط، درس های بی ربط تر و سایر ذهن مشغولی های دیگر سرو کله میزنی.
انگار که باید بپذیری زندگی مجموعه ای از چالش های مربوط قابل تحمل و چرندیات بی ربط را روبرویت قرار میدهد. تاجایی که دلم میخواد همه چیز تمام شود و بی هیچ دغدغه ای آسمان را تماشا کنم، بر روی چمن ها نقاشی کنم و غرق در خیال شوم...
به راستی چنین لحظه ای ممکن است ؟
رسیدن به لحظه ای که هیچ چیزی برای نگرانی نداشته باشی؟
شاید این تنها شیوه برخود ما با مسائل است که تعیین میکند چقدر قوی و انعطاف پذیر هستیم. گاهی وچود خدا درونم را میگیرد و حس میکنم هرچه شود مهم نیست، چند روز بعد میخواهم با یک اسلحه بزرگ همه را بکشم چون آرامش ذهنی مرا بهم زده اند.
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسبها: بحران فکری , چالش زندگی , چالش
همین اواخر بود که از طریق گشت و گذار بیهوده در شبکه های اجتماعی متوجه موضوعی شدم که مدت هاست در من وجود داشته. البته که خاصیت این شبکه ها از تولید محتوای انبوه بی خاصیت این است که حس همزاد پنداری سریعی با محتوایشان داشته باشیم. یک روز میگویند شماهم مثل من ... و میتوانیم انبوه نظرات موافق را زیر محتوایشان ببینیم.
از زمانی که به یاد میآورم در ذهنم سناریو های غیر واقعی میساختم. شاید بسیاری از ما همین کار را میکنیم، بخصوص بعد از یک شکست خجالت آور در اجتماع یا جمع دوستان. زیر دوش آب، در خلوت یا خیابان شروع به بازسازی سناریو گذشته کرده و سعی میکنیم در آن پیروز شویم. برای من بیشتر به سلاخی و کشتار طرف مقابل ختم میشود، خوشبختانه یا شوربختانه هیچکدام به واقعیت بدل نشدند.
با توجه به کند و کاو گذرایی که داشتم بیشتر این سناریو ها درباره حرف هایی هستند که میتوانستیم در آن لحظه بزنیم و به هر دلیلی موفق نشدیم. به نظر گاهی مفید می آید که هر مشاجره ای را به جنگ تمام عیار تبدیل نکردیم و با عذاب وجدان به خانه برگشتیم. یک مدت خودخوری به پرداخت هزینه شکستگی و خسارت میارزد؟
متوجه شدم زمانی که اصلا به این موضوع فکر نمیکنم و حواسم نیست نتیجه ناخواسته و بهتری حاصل میشود.
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسبها: سناریو ساختن , خودخوری , دوش آب , باختن
یکی از بزرگ ترین معضلات زندگیم اینکه تلاش کنم به چیزی فکر نکنم.
یکی دیگم اینکه رو یک هدف تمرکز نمیکنم و همیشه فکرم چند جای مختلف پرسه میزنه.
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسبها: فکر نکردن , بیخیالی , موی سفید