ابتدا با چالش ها روبرو میشوم و زمانی که پک و پاره و خسته افتادم گوشه ای، میپذیرم که چالش برای رشد الزامیست. آدمی از آن گونه ها نیست که خودش برنامه رشد خودش را محیا کند مگر آنکه معلم سرسخت روزگار برایش چالشی نگذارد. چالشی از جنس کسب و کار و آینده خودت که تصور میکردی، اکنون با خود میگویی که با آغوش باز میپذیرم چون رشد میکنم.
اندکی که میگذرد متوجه میشوی در کنار چالش های مربوط به شغلت که حضورشان را پذیرفتی چالش دانشگاه بی ربط، کار های اداری خسته کننده بی ربط، درس های بی ربط تر و سایر ذهن مشغولی های دیگر سرو کله میزنی.
انگار که باید بپذیری زندگی مجموعه ای از چالش های مربوط قابل تحمل و چرندیات بی ربط را روبرویت قرار میدهد. تاجایی که دلم میخواد همه چیز تمام شود و بی هیچ دغدغه ای آسمان را تماشا کنم، بر روی چمن ها نقاشی کنم و غرق در خیال شوم...
به راستی چنین لحظه ای ممکن است ؟
رسیدن به لحظه ای که هیچ چیزی برای نگرانی نداشته باشی؟
شاید این تنها شیوه برخود ما با مسائل است که تعیین میکند چقدر قوی و انعطاف پذیر هستیم. گاهی وچود خدا درونم را میگیرد و حس میکنم هرچه شود مهم نیست، چند روز بعد میخواهم با یک اسلحه بزرگ همه را بکشم چون آرامش ذهنی مرا بهم زده اند.
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسبها: بحران فکری , چالش زندگی , چالش