تجربیات گذشته به من آموختند که آدم ها میایند و میروند، هر قدر هم که از بن مایه وجود خود مایه بگذارم و اسرار درونم را افشا کنم تنها این رفتن را به فرایند خجالت آور تری تبدیل کرده ام. یاد گرفتم که کمک کردن به دیگران کمک به خودم است و اینگونه انسان ها همگی یک فرد واحدند اما نیازی نیست توجه بیش از حد بر کسی بگذاریم تا جایی که خود من در زندگی او آنقدر پر رنگ نباشم که او در زندگی ام است.
باید کمکشان کنی راه بیافتند، باقی مسیر زیاد فکر نکن که چه میشوند.
به علت تنهایی زیاد عادت نامناسب سفره دل پیش همه باز کردن را باید ترک بگویم، سفره ای که گشودنش در نهایت منجر به چیزی میشود که انتظارش را از آن شخص نداشتم. اینکه در یک حرکت آنی بفهمید تمام راز هایتان سلاحی شدند که بر سرتان فرود می آیند و این شما بودید که آویز اضافه ای در زندگی آن مثلا مرید و شاگردید.
آموختم که این سفر، سفر زندگی یک نواخت نیست و اگر از وضعیت موجود خیلی راضی هستم بهتر از آماده وضعیت بعدی بشوم. وضعیتی که مرا از داشته هایم جدا میکند، از آرامش سابق، افراد سابق و چهارچوب زیبایی که به آن عادت کرده بودم. مسلم است که دلم برای سابق تنگ میشود و آن لحظات را میان نت های موسیقی جست جو میکنم، برای شخص سابق پیام میگذارم اما همه رفتنی هستند.
شاید در آن خانه زیبای کودکی آرزوی تغییر جهان را داشتم اما فکر نکرده بودم که هر تغییر توسط متغیری می انجامد که توان آن را داشته باشد. پس این سفر تا به اینجا مرا میان شهر ها و موقعیت های عجیب چرخاند، با ترس هایم روبرویم کرد و هرقدر که عمیق تر میشوم بیشتر میبینم که برای آن تصویر درون ذهنم ابتدا بایدخودم را تغییر دهم.
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسبها: اعتماد , راز , هدف , خاطرات