خستم...
با دیدن سریال آرکین عطش و خاطراتی درون ذهنم دوباره زنده شدند، خاطراتی از پسری با شور و شوق فراوان گویی آتش فشانی از ایده ها که میخواست دنیا را تکان دهد. تکه های کاغذ های چسپاندنی کوچکی که رویشان ایده هارا نقش میبست، ایده های اولیه از بازی ها، کاراکتر ها و دنیا های گوناگون که میخواست از همشان آثار اسکار بگیر و AAA بسازد.
به راستی آن پسر کجا رفت؟
با دیدن دنیای آرکین یاد این موضوع افتادم که قبل از تصمیم گیری درباره این سریال با دیدن فیلم های تبلیغاتی legue of legends ایده ساخت داستانی حماسی از کاراکتر هارا در ذهنم داشتم، فیلم های تبلیغاتی که دیدنشان مو به تنم سیخ میکرد، دمای بدنم بالا میرفت و میگفتم من باید اینجا باشم! باید اینارو بسازم!
اما حال دوران یکسان نماند، به قولی اگر یکسان بماند نامش دوران نیست. بالا و پایین میشوید، غمگین و خوشحال میشوید و چشم باز میکنید میبینید با خود قبل فرسخ ها فاصله گرفتید، امیدوار باشید که تبدیل به خاکستری مردمان بی روح نشوید.
اکنون به تولید کننده های محتوا در اینستاگرام، این ویترین درهم و برهم مارک زاکربرگ نگاه میکنم، یکی ادیتور قابلیست و آن یکی با یکی دو نرم افزار جلوه های ویژه میسازد، یکی صدا پیشگی میکنید و دیگری از تجربیاتش در گرافیک دیزاین میگوید.
قسمت سخت ماجرا این است که من تمام این توانایی هارا دارم شاید بیشتر و یافتن و ساختن این مسیر برایم سخت است، اینکه روی یک مسیر تمرکز نمیکنم ...
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
برچسبها: آرکین , سریال , انیمیشن , خاطرات