به پیشنهاد دوستی تصمیم گرفتم دیگه رو مخش نرم و هی باهاش حرف نزنم .پس صبر کردم و فقط ازش خواستم پیام های کانالش رو برام فورروارد کنه . گاهی توی اینستاگرام بهم پیام میداد و کارمیکردیم. براش کاور میساختم و یه شب ساعت دو نصف شب در اقدامی عجیب که خودش هم متحیر شده بود براش تمام دارایی تو کارتم رو ریختم ...
فکر نمیکینم اگه کسی ساعت دو نصف شب برای شما بره عابربانک و اینکارو رو بکنه آدم بدی باشه ...
بعد از مدتی حسابش رو پاک و احتمالا اون کانال رو رها کرده، توی اینستاگرام گاهی ازم درباره ترفند های پست و فالوور گیری سوال میپرسه و در این حال که دارم اینو مینوسم ...
نمیدونم چرا هیچ حسی ندارم .
من دوستش دارم ولی این انتظار وحشتناکه ...
با خودم روراست باشم بعد از یک کلاه برداری2000 دلاری که اسیرش نشدم و در نهایت 5 لوگو در طول 5 روز ساختم درامدی نداشتم ، تابستانی که قرار بود در آخرش لپتاب گیمینگ بخرم 40 روز ازش باقی مونده...
درسته ، زندگی همینه
من انگیزه بالایی ندارم و هر روز صبح سعی میکنم زود بلند بشم .
اوج دستاورد من
برچسبها: یادداشت , روزمره , عشق , انتظار