یک اصل را هرگز نباید فراموش کنم ...
هرگز
هرگز
و هرگز
در حالت SSL ایده پردازی نکن!
بازو ها و دست هایش به باریکی یک شاخه خشک درخت یا لوله اندازه کوچک پلاستیکی بود . ظریف و شکننده به مانند تکه ای نان خشک نازن اما نرم تر ، چیزی شبیه به موم شمع .
باقی اعضای بدنش هم دست کمی از دست هایش نداشت ، گویی به یک اسکلت آزمایشگاهی اندکی پوست و گوشت برای سرپا ماندن بدهی ، وزنش بگی نگی 50 تا 55 کیلوگرم بود و برای 165 سانتی متر قد مناسب به نظر میرسید . صورتی به ظرافت یک مجسمه بلوری و پاهایی که گویی با یک ضربه چکش خرد میشوند .
حوالی ساعت 6 صبح چشم باز کرد . از آن خانه عظیم دوره ویکترویا با معماری گوتیک خوفناکش تنها یک زیرپلی در زیرپله دیگری نصیبش شده بود . حداقل شانس داشت که یک نور گیر بهش نشان میدهد که چه وقتی از روز است . آرام بلند شد و به سمت روشویی رفت .
دستانش را با ظرافت و سستی به هر جایی میزد انگار که اگر آن گوشه ها جاندار هم بودند احساس نمیکردند که چیزی لمسشان میکند . وسایل نه چندان درست ودرمانی که انگار از حد استفاده زیاد درحال تجزیه شدن بودند. همیشه فضا سنگین و عجیب بود آنقدر سنگین که استخوان های نحیفش بیشتر احساس نحیف بودن میکردند و گویی همیشه درحال لاغر شدن بود . از میان برخی فرسودگی های ساختمان صدای باد سکوت را بهم میزد .
خودش را در آیینه نگاه کرد ...
چشمانش به معصومی نگاه خرگوش لنگی در قفس گرگ ها بود . ریزشان اندکی تیره با ابرو هایی که از ابتدا با انحنای رو به بالا شروع میشدند . مسواک را برداشت ...
صورتش بدون هیچ چیزی همچو آیینه صاف و نرم نیازی به کرم یا مرطوب کننده ای به خود نمیدید . پس رفت و شروع به پاییدن درز در کرد .
این خانه خالی نیست ...
تنها چیزی که درباره منزلگاه بزرگ خاک گرفته باید دانست همین یک جمله است . خالی نبودن خانه به معنای حضور شخص یا اشخاص دیگرست و این برای اون میتواند حتی به قیمت جانش نیز تمام شود . اگر یکی از آنها اورا ببیند ...
حتی تصورش هم سخت و غیر ممکن است ، چشم هایش را میگیرد و ترسی تمام وجود نحیفش را فرا میگیرد . فقط یکی از آنها کافیست برای تقلای زنده ماندن .
لباس های اغلب سفیدش را مرتب کرد تا از اتاقک خارج شود . لباس هایی که روی تن لاغرش انگار چند شماره بزرگ تر بودند و بیشتر و بیشتر احساس میکرد ظعیف ترین موجود جهان است . لغزش پوستش از تمام اندام هایش بر پارچه نرمش باعث میشد احساس کند چقدر راحت مغلوب انبوه پارچه هایی شده است که بدن مومی اش را احاطه کرده اند . تنها چیزی که آن را روی تنش نگه میداشت شانه های ریزش بودند و البته دست باریکی که درون آستین ها رفته بود .
آهسته حرکت میکرد و از آن آهسته تر تکان میخورد ، سطح وسیع پارچه بر روی اندام ریزش جابجا میشد و آرام بدون آنکه تا بخورد و یا کشیده شود روی هم جمع میشد و باز میگشد .
در را آرام باز کرد و بدون آنکه دیوار احساسش کند دستش را روی آن گرفت تا راه رو را نگاه کند . کسی نبود .آرام شروع به راه رفتن از گوشه دیوار کرد و به سالن رسید . سالنی که به طرز دهشتناکی بزرگ به نظر میرسید . منزلی دوبلکس که عرض راه پله هایش به 5 متر میرسید و سفقش گویی تا آسمان میرفت . نگاه کردن به آن عضمت بالای سرش بیشتر به او احساس حقیر و ظعیف بودن میداد ، گویی استخوان های خلالی اش به زمین فشرده میشوند و به زمین میچسبد تا احساس حقارت و کوچکی اش لهش کند .
با قدم گذاشتن داخل سالن دایره ای شکل خانه گویی لباس هایش هم بر تنش زار تر میشوند و اورا ظعیف تر میکنند . بر روی استخان هایش مینشینند و او کند تر و کند تر میشود . آنقدر آرام که صدای لباس تنش هم نمیآید و در آن سکوت فقط جابجا میشوند .
آرام از یک گوشه به سمت آشپزخانه میرود و انگشتانش را به در فشار میدهد تا باز شود . صدای جیر جیر در حکایت از قدیمی و فرسوده بودنش میکند اما اهمیتی ندارد . به هرحال نه او هرگز قرار است جایی به غیر از اینجا را ببیند و نه آن در نیازی به تعویض خواهد داشت .
نزدیک کابیند ها آرام خم میشود تا یک شیردوش قدیمی را بردارد . هردو دستش را بر روی زانو های ریزش گذاشته و آنقدر آهسته کمرش را خم میکند که حتی چین و تایی بر لباسش نمیافتد .
او ظعیف ترین و نازک ترین موجود جهان است
با دو دست شیردوش را گرفته و به سمت بشکه شیر میرود . بعد از برداشتن مقداری شیر میرود تا آنرا بچوشاند و تا زمان جوش، روی تست های آنطرف کمی پنیر و کره بمالد ...
آنقدر آرام و کوچک غذا میخورد که انگار مورچه در حال خوردن قندی بزرگ است ، گاز های ریز و کوچک و نانی که میان انگشتان سبکش حتی خم هم نمیشود
پس از نیم ساعت یا بیشتر بلند شد و به سمت کار روزمره اش رفت ، امور رایانه
در یک اتاق کوچک در طبقه بالایی خانه ، کامبیوتری قدیمی از دهه 90 به رنگ پوست انسان وجود داشت . صفحه کلیدی از زمان خروجی های ماقبل USB و ماوسی که به جای سنسور لیزری یک توپ لاستیکی درون خود داشت . در کنار یک مانیتور محدب سنگین وزن از زمان ویندوز 98 و 2000.
برای کار های همینقدر هم زیادی بود . کار هایی که به ویرایش و ساخت چند فایل نوشتاری ، ساختن چند تصویر ساده گرافیکی و تحقیقات محدود اینترنتی خلاصه میشد . گاهی هم با برنامه ای قدیمی میتوانست فیلم ویراش کند.
لباس بلندش را مرتب میکند و بر لبه کوچک صندلی چوبی مینشیند، کمر باریکش را صاف میکند و شروع میکند به لمس های ظریف بر تن سرد و بی روح صفحه کلید ...
.
.
.
.
.
تا مدتی صدای کلید ، ماوس و نویز مانیتوز
آنقدر خانه ساکت است که صدای باد پیچیده میان بافت های سخت و خشن را میشود شنید .
او در این خانه قدیمی تنها نیست. هیبتی خشن و مهیب صاحب خانه است. پسری خشن، تهی از منطق و تفکر اما بزرگ و سنگین وزن. وحشتی بر بافت کهنه خانه حاکم میشد ، زمانی که پاهای بزرگش را بر زمین میکوبید و طول و عرض اتاق هارا طی میکرد.
دخترک نحیف از او در امان نیست. دیر یا زود سرو کله اش پیدا میشود و مانند مرغی مردنی از گلویش میگیرتش، تنها کاری که ازش بر میآید تقلا کردن و دست و پا زدن است تا رحم کند و رهایش کند. اما دستان بزرگ و درشت پسر محکم تر شده و نفس را بر او تنگ میکند . سرش را نزدیک صفحه کلید کرده و برمیگرداند، گاهی میکوباند به صفحه !
البته که این خوشبینانه ترین حالت ممکن است. گاهی با گردنش بلندش کرده و از صندلی به پایین میکشدش، کشان کشان و تقلا کنان تکانش میدهد ، تا انبار خاکی و کثیف میبردش و با کمربند گردنش را به یک میز میبندد...
پسر چاق و پر مو گرایشش معمولی نیست اما از له کردن تن نحیف دخترک لذت میبرد، از دست و پازدن هایش و تکان خوردن اندام لاغرش میان لباس بلندی که دارد. بسته به حوصله اش گاهی مشت میزند، کبود میکند یا استخوان های باریکش مینشیند!
موضوعات مرتبط: SSL
برچسبها: داستان نویسی , توصیف , ذهن