پس از ورود و تکمیل مراحل اداری با همسالان مجازی آشنا شدم. کسانی که ازشان شاید صورت های مبهم در ذهن تصور میکردم . یکی که استیکر های بیشتر میفرستاد در ذهنم بزرگ تر و یا آن یکی که بیشتر متن مینوشت در ذهنم چالاک تر بود ...

به هرحال تصور خاصی نبود که بخواهد از بین برود ، چیزی که بیشتر ذهنم را مشغول کرده بود نقشه ذهنی دانشگاه بود . مدام اینطرف و آنطرف میرفتیم و همچنان متوجه نمیشدم جای کدام دپارتمان در کدام سوی محوطه است .

شاید یکی از بچه ها به نظرم عجیب تر از بقیه آمد ، همانی بود که حرف زدنش در این دو سال نمایان تر بود . شاید نیمی از حرف های گروه مجازی رو او میزد . سری بزرگ، یا شاید هم مو های خامه ای بلند ، صورتی با جای جوش های کنده شده و بینی عمل کرده ...

به نظرم از بقیه جذاب تر بود . نه زیبا و نه خوش هیکل ، جذاب از آن جهت که به نوعی میخواستم کنارش باشم .

زود تر از دیگران به خوابگاه بازگشته و مجدد میان استرس های احمقانه او قرار گرفتم که میگفت میتوانی اینروز را بروی ، فلان روز بیای ، در خوابگاه نمانی ، فقط برای خواب بروی و هزار چرند دیگر که چیزی جر ترافیک فکری برایم نبودند . به هرحال ناهار را صرف کردم و مرا در خوابگاه گذاشتند .  از این مرحله به بعد میتوانم فرایندی آشنا را مثال بزنم .

پریدن در آب عمیق...

شاید تا بحال هیچوقت در آب عمیق نپریده ام اما به مانند لحظات اول هر فرایندی آن ساعات وحشتناک ، چرند و پر تنش بودند . 

لحظات اول تزریق سرنگ ...

لحظات اول معارفه کلاسی...

یا  لحظات اول پرش از یک ارتفاع ...

اتاق 520 واقع در طبقه بالای مدرسه ..

به نظر یک کلاس معمولی مثل بقیه اتاق ها بود ، دوازده تخت ، کمد های بدون کلید که قرار بود یکیشان برای کوله لپتاب باشد ، و تخت هایی که مزین به ملافه های آویزان شده بودند . چیزی را پهن نکردم چون نمیدانستم باید با درگیری یکی از تخت هارا بگیرم یا بالاخر جایی برایم باز میشود ؟ به هرحال از عواقب یک روز دیر آمدن تحمل تنش های آن روز هم هست .

عصر با اتوبوس به خوابگاه برگشتم . پس از تاریک شدن هوا ، رفت و آمد ها و اسباب کشی های هم اتاقی هایم تمام شد و یک جا بساط چیدم . 

یک شب عجیب که برایم سوال است چطور ذهنم اجازه خواب به من داد ...

صبح روز بعد 



تاريخ : سه شنبه دهم خرداد ۱۴۰۱ | 16:38 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.