میتوان گفت موقعیتی که شمارا نمیکشد ، قوی ترتان میکند ...

اما میتواند یک وقت تلف کردن کامل نیز باشد ...

از زمانی که دعا و آرزو ها برای غیر حضوری ماندن نگرفت تصمیم گرفتیم با انتخوابمان در این دوساله روبرو شویم. یک انتخواب که برای خیلی ها میتواند وقت کشی سربازی ، بی هدفی و اجبار یا یک سرگرمی باشد اما در هنگام رویارویی با آن هرچیزی میتواند تغییر کند .

کسانی که چهار ترم را با آنها در یک گروه مجازی گذارنده بودم ، با تمام حرف ها ، عکس ها و شخصیت مجازی شان یک روز زودتر از من رسیدند. روزی که به بهانه واکسن این سو و آن سو میرفتم و به زحمت یک دوز زدم ...

دوزی که نه سوالی ازش پرسیده شد و نه مدرکی از خواسته شد .

با او و مقداری زیادی وسیله که کاش فقط یک کوله بود به راه افتادیم . مسیری 300 کلیومتری با یک تاکسی و کلی فکر و خیال از ایکه الآن چه میشود . آنهایی که زودتر از من رسیده بودند ظاهرا خوب در یک شب باهم گرم گرفتند و صمیمی شدند . 

در میان راه مناظری را دیدم که شاید سال ها از دیدنشان محروم بودم ...

اما پس از رسیدن یکی از احمقانه ترین و گیج کننده ترین سناریو های ممکن مورد تجربه قرار گرفت . سناریو ساختن احتمالات مختلف با فردی که نمیتواند درست تصمیم بگیرد..

پس از گرفتن خوابگاه ، شرکت در یک کلاس و چند نفری که مرا شناختند ادامه روال های اداری را پیش گرفتیم . از گرفتن خوابگاه در آن سوی محوطه گرفته تا تغییر رمز عبور سیستم رزرو غذا در این سوی محوطه دانشگاه . با تمام این رفت و آمد ها و نقشه پیچیده ذهنی که در مغزم درست نمیشد در آخر سری به خوابگاه زدیم تا وضعیت را مشاهده کنیم .

برایم چندش آور و مسخره بود که او دارد همراهم میاید و ازین بابت خوش شانس بودم که کسی حتی بدون ماسک هم مرا نمیشناخت . 

خوابگاه وضعیت اعیانی نداشت، و البته هرگز هم قرار نیست داشته باشد . جایگیزینی برای ساختمان هایی که شهرداری از دانشگاه گرفته است ، کم و بیش همان مدرسه متروک ابتداییست که خانه امن نعشه ها و مواد فروشان بوده است . آب کم ، سرویس های بدون قفل و کمد های شکسته در کنار تخت های بدون تشک ترکیب تباهی ساخته بودند . در کنار این موارد توصیف این محل از زبان هم اتاقی هایم به او اضافه شد ...

توصیفی که برابر بود با این جمله " اینجا محله پایین و داغونیه که قبلا تیمارستان بوده ،اگه بتونید جای بهتر خوابگاه بگیرید بهتره ...."

همین شرایط مضخرف از دانشگاه و منتظر ماندن هایش گرفته ، مسیر 300 کیلومتری تا خوابگاه کافی بود تا شرایط تصمیم گیری برایش سخت شود و تصمیم گیری مرا هم خراب کند . 

برای ناهار به یکی از کبابی های میدان اصلی رفتیم و مدام مرا بین این دو راهی که بروم و بیایم ، کی بیایم ، کجا بیایم ، چطور بیایم قرار میداد غافل از اینکه این خوابگاه نشینی تنها قرار است یک ماه به طول بیانجامد . همه و همه برای یک تصمیم احمقانه از سمت آموزش و پرورش...

 تصمیم گرفتم بمانم و با بازگشت به دانشگاه ربان مستقل بودنم را بریدم ...

 میان یکی از کلاس های عمومی کسالت بار اسمم خوانده شد و اکثر آن همکلاسی های این دو سال مجازی مرا شناختند ...



تاريخ : چهارشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۱ | 12:39 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.