به زبان ساده تر ، توی مسافرت و گردش زیاد خوش شانس نبودم ...
اگر زیاد اهل کلیشه و کتاب ها باشم میتوانم بگویم سفر انسان را میسازد ، بنوی خوش ماجراجویی برای تشنگان هیجان حتی از یک آتش جنگلی هم آتشکده دارک سولز میسازد ...
به ازای این تعریف شاید خوش ترین لحظه های سفرم برای زمان هایی بوده است که با خانواده یا اهالی دخمه نبوده ام . فراتر از گیر و دار زودتر رسیدن و جمع کردن ، آنسوی تنش های احمقانه برای مسیر و نگرانی های بیخود ، تصمیم گیری های سریع و لذت نبردن از فرایند ...
همیشه همینطور بوده و گمان میکنم اگر یک قرن هم عمر کنم همین طور میماند ، استخاره ای میکند و از همان الف مسافرت آنقدر برای رسیدن به مقصد عجله دارد گویی هتل 5 ستاره اش پر میشود یا شایدم بلیط صندلی های ویژه باطل . اما واقعیت چیزی جز همان زحمت های خانه بدوشی در یک مسافرخانه 100 بار تکراری نیست .
نه خبری از ریسک کردن و امتحان لحظه های جدید است و نه صبر و حوصله برای دیدن مناظر، زیاد فرقی نمیکند با او برویم یا برادر بزرگ ترش ، عمویی که طی یک سفر معنای حقیقی کمر درد را نشانم داد . هرازچندگاهی میاستادیم تا از سبزه ها عکس بگیریم و ادامه و ادامه و ادامه ...
تنها چیزی که سفر به شمال مناطق آن شهر در نظر دارم ، اتوموبیل و چند عکس است و شایدم یک خانه و چند لحظه مبهم و ساده ...
کافیست تا یک قائده بهم بریزد ، تقریبا تنها باعثی که نمیگذارد کسی مسافرت رفتن را امتحان کند ، اخلاق افتضاح و استرسی است که دارد. تنش های بی جا و غرغر های حین مسیر که هر لحظه ای را زهرمار میکند ! - برعکس زمانی که از طرف مجموعه و یا مدرسه ای به مسافرت میروم با اهالی گله معمولا به تنها چریدن میان درختان و راهرو هاختم میشود .
دلم هنوز هم مسافرت میخواهد ، با 100 درصد خوش گذرانی از تک تک لحظه ها ...
برچسبها: خاطرات مسافرت , سفر , سفر با خانواده , تفریح