حس میکنم معلقم
بی هدف ، بی انگیزه ، بی انرژی بین زمین و آسمون
تو یک فضای بی نهایت و تاریک
یادم میاد ولی حس نمیکنم...
زنجیر های از منطق ، حسرت و احساسات منو نگه داشتن و تنها دلیلی که خودمو جلوی ماشینی پرت نمیکنم
اینکه بهم گفتی منتظر بمونم
بزرگترین حسرت دنیاست . موندم چرا من ؟ خیلی فاز خدایی گرفتم ؟ کدوم قسمتش امتحان بود ؟ کدوم قسمت حکمت و کدومش واسه سنحیدن من ؟
هیچی نمیدونم .
فقط منو به حال خودم نذار ...
کمک کن منو ببینه و برگرده ...
برچسبها: احساس
تازگی یاد گرفتم ...
اما چه چیزی...
کسی چه میداند ، چه بسا زمان نوشتن همین متن هم درحال آموختن باشم ...
اما یاد گرفتم که به هر میزان فرد بلند پرواز و خلاقی باشید، زندگی نیز به همان میزان با شما رفتار میکند . درست همانند نقش یک بازیگر سینما مانند جوکر، پلنگ سیاه یا جک اسپارو دزدان کارائیب ...
این ما نیستیم که انتخاب کردیم کجا ، چگونه و چرا باشیم اما این خودمانیم که درمقابل چالش های خاص چگونه عمل میکنیم . اینکه فرد توی آیینه به قهرمان داستان بدل میشود یا نه به ما بستگی دارد . دردناک است ،مملو از سردرگمی و احساس ناامیدی شدید ، به جایی میرسیم که به زندگی معمول دیگران حسودیمان میشود ...
نکته جالب ریزبین شدن به اتفاقات اطراف است. آب و هوا صاف است یا روشن ؟ چیزی دیدید که شمارا یاد کسی بیاندازد ؟ امروز اتفاقات رو به روال است یا خیر ؟یک فندک سبز رنگ خریدم اما من رنگی را انتخاب نکرده بودم، اتفاقی رنگ سبزش را به من دادند .
به راستی در پشت فلان اتفاق خوب یا حس خاصی که بهمان دست میدهد چیست ؟ کافیست به هم مربوط شوند تا نشانه هارا احساس کنیم .
نشانه ها امید میدهند ، انگار که هدایت و تشویق و یا گاهی هشدار میدهند .
این مدت به باور قلبی رسیدم که نه تنها خدا وجود دارد بلکه حواسش وحشتناک به ماست .
نقل قولی از خودم : اگر در زندگی نگیم " خدایا چرا من ؟ مگه من چه گناهی کردم ؟...." همانند شخصیت های اسکار بگیر سینمای زندگی نیستیم .:)
موضوعات مرتبط: تفکرات جدید
دیگه خیلی عجیب شده ...
